دنیای ذهنیی تو با دنیای واقعی فرق دارد. آدمهای تخیلیات نیز دقیقا همان آدمهای دنیای واقعی نیستند – حتی اگر یکنام و یکشکل و یکصدا باشند. مواظب باش هنگامی که عاشقِ آدمهای ذهنیات شدی بیهوا عاشق معادلهای واقعیشان نشوی که ممکن است عاشقکش باشند!
ماه: آگوست 2008
کتایون
کتایون عزیز،
نه اینکه نوشتن در ضدخاطرات اهمیتای جهانشمول داشته باشد و چیزی که در اینجا به زبان آید برتریی ذاتیای بر شیوههای دیگر بیانی پیدا کند، نه!، اما بیان بعضی حرفها در ضدخاطرات برایی من -و فقط من- گاهی (مثل اینبار) اهمیتای پیدا میکند که به نظرم میآید آن را در این لحظات خاص برترین راه بیانیام میکند.
همهی این مقدمهها و توضیحها را نوشتم تا بگویم:
امسال والاتر از آنای شدی که همیشه بودهای. نه فقط به این دلیل که به سنِ اسطورهای رسیدهای که مردمان آن را اوج زنانگیی یک زن میدانند، هم این و هم به این خاطر که امسال سرد و گرمای را چشیدی که تو را پختهتر و داناتر از همیشه کرده است. تولدت مبارک، سالهای در پیشرویات شادانتر و زندگیات رنگین و پر امید!
محسن رسولاف
خداحافظ محسن!
دکتر انار
به شادی و شیرینکامی مبارکها باشد!
ریحون
یک عدد ریحون دریافت شد!
سوپر نوستالژی
نشستم و فکر کردم به تمام خاطراتی که با هم داشتیم و تک تک نوشتمشان. دو سه صفحه خاطره شد – نه بیشتر. خاطراتی که از نه ده سالگیام آغازیده بود و در هجده نوزده سالگیام به پایان رسیده بود. بعد همهشان را برایات فرستادم و همین چند دقیقهی پیش نامهات را دریافت کردم.
حسِ این لحظهام چیزی نیست جز سوپر-نوستالژی! حسِ مطبوعای از گذشتهی بسیاری دوری که از صمیم قلب دوست میداشتم که گذشته نبود و حال بود و میتوانستم با چشمهایام ببینماش و با گوشهایام بشنوماش و با انگشتانام لمساش کنم.
م. عزیز،
میدانی … دوست میداشتم همه چیز را ول کنم و بیایم ببینمات و بنشینیم و از سر شب چایای با هم بخوریم و حرف بزنیم و حرف بزنیم و حرف بزنیم تا خودِ خروسخوانِ صبح.
گاهی فکر میکنم دارم وقت خودم را تلف میکنم. گاهی به کلهام میزند که حالا هم نفهمیدم سرعت همگرایی X به X0 چقدر است تفاوتای در دنیای من -آنگونه که میتواند باشد، و نه آنگونه که هست- نمیکند. و اگر هم نفهمیدم راز رسیدن به AI چیست زیاد هم اشکالای ندارد. نه برای من و نه برای دیگران.
عجیب است … دوست داشتم اینک جای دیگری در دنیا میبودم. جای دیگری غیر از این خرابشدهی لعنتی! کمی خسته شدهام از خودم و آدمهایام. درست میشود، موقتی است، زمان میبرد و دوباره فراموشاش میکنم، میدانم، میدانم!
—
م. نازنین،
همهی اینها را گفتم، اما نمیدانم باور میکنی یا نه که حتی چهرهات را نیز به خاطر نمیآورم. کاش میدیدمات.
Lemon Tree
I’m sitting here in the boring room
It’s just another rainy Sunday afternoon
I’m wasting my time
I got nothing to do
I’m hanging around
I’m waiting for you
But nothing ever happens and I wonder
I’m driving around in my car
I’m driving too fast
I’m driving too far
I’d like to change my point of view
I feel so lonely
I’m waiting for you
But nothing ever happens and I wonder
I wonder how
I wonder why
Yesterday you told me ’bout the blue blue sky
And all that I can see is just a yellow lemon-tree
I’m turning my head up and down
I’m turning turning turning turning turning around
And all that I can see is just another lemon-tree
I’m sitting here
I miss the power
I’d like to go out taking a shower
But there’s a heavy cloud inside my head
I feel so tired
Put myself into bed
Well, nothing ever happens and I wonder
Isolation is not good for me
Isolation I don’t want to sit on the lemon-tree
I’m steppin› around in the desert of joy
Baby anyhow I’ll get another toy
And everything will happen and you wonder
I wonder how
I wonder why
Yesterday you told me ’bout the blue blue sky
And all that I can see is just another lemon-tree
I’m turning my head up and down
I’m turning turning turning turning turning around
And all that I can see is just a yellow lemon-tree
And I wonder, wonder
I wonder how
I wonder why
Yesterday you told me ’bout the blue blue sky
And all that I can see, and all that I can see, and all that I can see
Is just a yellow lemon-tree
(Listen! MP3 – 2.9MB)
قانون حمایت از خانواده (۱)
از «قانون حمایت از خانواده» حمایت نکنید!
ماروین
شیخِ ما میآید و میگوید «من ماروین رو میشناسم؛ وقتی به چیزی فکر میکنه و نمیتونه حلش کنه، با خودش میگه منای که باهوشترین آدم روی زمین هستم نتونستم حلش کنم، پس لابد حل نمیشه دیگه! بعد میگیره میزنه زیر همه چیز و میگه همهتون دارین اشتباه میکنین، غلط میکنید فکر میکنید این مساله اصلا مساله است، بروید پی کارتون!» بعد هم لبخند فاتحانهای میزند.
من هم طبیعتا زیر لب میگویم عجب!
تابو
تابوها همیشه اینجایاند؛ تنها چهره تغییر میدهند.
PMS
قهر خدا است این مجازات دوگانه
که نه زن میشناسد و
نه مرد را میبخشاید!
وهم صورتی
این دیگر نوبر است: خیال میکند و وهمزده میشود؛ متهم میکند و پیش شرط میگذارد؛ و میبخشاید: خود به خود!
«یک نفر دارد کور میشود؛ کمک کنید!»
ماجرا به طور خلاصه: دختری در ایران دارد به تدریج کور میشود و پزشکان ایرانی از نجات چشماناش قطع امید کردهاند. باور این است که پزشکان انگلیسی بتوانند مشکل را حل کنند. این دختر و پدرش به سفارت انگلیس در ایران مراجعه میکند ولی سفارت به آنها ویزا نمیدهد به این بهانه که حقوق دریافتیی پدر خیلی کمتر از میزان پولای است که پدر توانسته فراهم کند و گویا از نظر سفارت یک چیزی این وسط عجیب است.
حالا محمود فرجامی هم نامهای تند و تیز به سفیر نوشته و همینها را مفصل توضیح داده است. همچنین او خواسته در خواندهشدن بیشتر نامه کمکاش کنیم. من نمیدانم واقعا پخش این نامه چه کمکی میتواند بکند (آن هم در وبلاگهای فارسی) ولی باشد، پخشاش میکنیم!
نامه را در اینجا بخوانید و پشتبندش هم این نوشته را.
—
میدانید نکتهی تلخ ماجرا چیست؟ اینکه دنیا پر از ناملایمتی است و تاکید بر هر کدام از آنها این تصور غلط را ایجاد میکند که دیگر ناملایمتیها کم اهمیتتر بودهاند در حالی که اصلا اینگونه نیست.
نه کورشدن یک انسان روا است، نه اعدام انسانها، نه جنگ عراق، نه ظلمای که بر مردم ایران میرود.
—
یک نفر دارد کور میشود؛ لطفا کمک کنید!
انسان مد نیست؛ مذهب من است
از نامههایی که دریافت میکنم
۱) شما میدانید چرا یک نفر ممکن است فایل Word پایاننامهی من به همراه کدهای برنامهاش را بطلبد و وقتی برایاش فایل PDF پایاننامه را میفرستم و میگویم که بعید است تفاوتای کارکردی بین فایل Word و نتیجهی PDFاش وجود داشته باشد دیگر خبری ازش نشود که «متشکرم، لطف کردید» یا دستِ کم «دریافت شد» ناقابل؟ (و به قول یکی از دوستان احتمالا فحشای هم بهام داده است!)
بی آنکه بدبین باشم، بوی پروژههای انبوهِ انباشتهشدهی پایان ترم به مشامام میرسد.
۲) از موارد مکرر دیگر اینکه فرد ناشناسای با من تماس میگیرد و سوالای دارد راجع به پذیرش، یا از چگونگیی با فلان استاد تا کردن یا اینکه چرا پذیرشمان دیر شد و چیزهایی از این دست. من هم معمولا سعی میکنم پاسخشان را کامل بدهم چون میدانم که خودم هم چند سال پیش خوشحال میشدم اگر کسای کمکام میکرد. جدا از این، از نفسِ کمککردن به دیگران خوشحال میشوم (با شرط و شروطی البته!) و البته بدم هم نمیآید که مقاله یا نوشتههایام را دیگران بخوانند.
خیلی وقتها همه چیز همانگونه است که انتظارش را دارم، اما گاهی هم پیش میآید که تماس گرفتهاند و من هم پاسخشان را مفصل دادهام و بعد دیگر خبری ازشان نشده که نشده. بعضی وقتها من بدجنسی میکنم و چند روز بعد نامهی پاسخام را دوباره برایشان فوروارد میکنم و میپرسم آیا این نامه به دستشان رسیده یا خیر. معمولا نتیجه جالب توجه است! البته خیلی وقتها هم هیچکاری نمیکنم و گاهی مثل این بار در وبلاگام مینویسم (این اولین بار است، نه؟).
شما میدانید چرا اینطوری است؟
۳) نه خیلی مرتبط، اما کم و بیش هم راستا: اقتصاد داناییمحور از پویان عزیز و دزدی ادبی در دانشگاه از حامد خان!
۴) و ناگفتنیها را هم که نمیتوان گفت. شرمنده!
* میدانم که استفاده از Word گناه بزرگی است! اشتباهای بود که دیگر کمتر تکرار میشود.