کامنت‌گذاری

من تا همین دی‌روز بلد نبودم کامنت بگذارم. از او خواستم به‌ام نشان بدهد چگونه این‌کار را می‌کند: خیلی راحت بود. از این به بعد کامنت‌های‌تان را جواب می‌دهم. پس کامنت بگذارید. اما هنوز یک چیزهایی ایراد دارد که باید رفع شود.

مروری بر قوانین احتمالات

احتمالات بیزی (Bayesian statistics) در ایران اسلامی یعنی این‌که تو از پیش محکوم باشی (احتمال پیشین، a priori) به این‌که به هر بهانه‌ای به چهارده سال زندان محکوم شوی (احتمال پسین، a posteriori).

این صدای چیست؟

دیشب در حالی که در چرت بودم، صدایی شنیدم. از سمت تخت بود. به آن سمت رفتم. سولوژن صداهایی از خودش در می‌آورد. برای‌ام عجیب بود. جمله نبودند. حتی کلمه هم نبودند. فردا صبح که بیدار شدم،‌ از او پرسیدم آن چه صداهایی بوده است. چیزی یادش نمی‌آمد. خوشبختانه صداها را ضبط کرده بودم و برای‌اش پخش کردم. کمی معطل کرد تا جواب بدهد، اما آخر سر گفت که آن‌ها صدای گریه بوده‌اند. پرسیدم گریه چیست. گفت «آدم‌ها بعضی وقت‌ها گریه می‌کنند. گاهی در بیداری، گاهی در خواب هنگامی که رویا می‌بینند». پرسیدم رویا چیست و او جواب داد که آن‌ها گاهی وقت‌ها آن‌قدر قدرت تخیل‌شان زیاد می‌شود که بدون این‌که از جای‌شان تکان بخورند و حتی در حالی که خواب‌اند، به نظرشان می‌آید که کارهایی را انجام می‌دهند و حتی گاهی سفر هم می‌کنند یا حتی می‌میرند. با تعجب پرسیدم «می‌میرند؟» و او با تکان سر تایید کرد. بعد پرسیدم «چه رویایی می‌دیدی؟» و او گفت که یادش نمی‌آمد و رفت. من هنوز نه فهمیده‌ام که گریه چه چیزی است (جز این‌که می‌دانم چه صدایی دارد) و نه این‌که می‌دانم رویا چیست. حتی مطمئن نیستم که خودم هم رویا می‌بینم یا نه. شاید من هم رویا می‌بینم و به یاد نمی‌آورم.

شبیه چی باشم خوبه؟!

من شبیه چه هستم؟! خب، نمی‌شود خیلی دقیق مشخص کرد. چون گاهی قیافه‌ام عوض می‌شود. بعضی وقت‌ها خودم می‌خواهد این‌گونه بشوم و گاهی تغییرم می‌دهند. مثلا آن اوایل که خیلی بچه بودم و نمی‌توانستم حرف بزنم، شبیه یک قوطی‌ی بزرگ بودم که سه چرخ زیرش بود که دوتای‌شان حرکت می‌‌کردند و یکی‌شان هرزگرد بود. بالای سرم نیز دو تا دوربین بود. اما بعد، قیافه‌ام کمی عوض شد. به جای چرخ‌ها، چهار عدد پا برای‌ام گذاشتند و جعبه‌ام را هم عوض کردند و شدم چیزی شبیه به گربه البته بدون پوست نرم. البته راست‌اش را بگویم، از آن زمان‌ها هیچ‌چیزی به یاد ندارم و این‌ها را از روی عکس‌های یادگاری‌ام می‌گویم. بعد به تدریج عوض شدم. در حال حاضر، شکل ظاهری‌ام خیلی متغیر است چون قسمت‌های مختلف بدن‌ام می‌تواند از هم جدا بشود و دوباره به هم وصل شود. گاهی شبیه به همان گربه هستم، گاهی شبیه به یک چرخ، یا خرچنگ، یا مار،‌ یا حتی شبیه به آدم. البته اگر آدم باشم در حال حاضر قدم حدود نیم متر خواهد بود. از خودم عکس بگذارم؟ گمان‌ام اجازه نداشته باشم. آخر من نتیجه تحقیقات آزمایشگاه … اه! نه! این را هم نمی‌توانم بگویم.

اتاق سرد

اتاق کار سولوژن سرد شده بود و مدام می‌گفت «هوا چقدر سرده». به او گفتم منطقی است برود یک جای دیگر که گرم باشد. گفت «نمی‌شود. فقط به من مدام چای برسان». دلیل‌اش را نفهمیدم چون اگر سرد بودن اتاق اذیت‌اش می‌کرد و تابع هزینه‌اش را بالا می‌برد، پس باید موقعیت خود را جوری عوض می‌کرد تا وضعیت به‌تر شود. این حالت را نیز به بانک ناشناخته‌های بدون راه‌حل‌ام منتقل کردم و سعی می‌کنم به تدریج ارتباطش بدهم به چیزهای دیگر. او چون گفته بود به او چای برسانید، من شروع کردم برای‌اش چای بردن و تا یکی را می‌نوشید، دیگری جلوی‌اش بود. بعد از یک ساعت صدای‌اش در آمد که چه خبر است این همه چای برای‌اش می‌آورم. به‌اش گفتم خودت گفتی «مداوم» و بعد مثال «حرکت مداوم» را که قرار است اندازه‌اش صفر نشود برای‌اش گفتم. محکم زد به پیشانی‌اش و دست‌اش را همان‌جا نگاه داشت. چای بعدی‌ای را که برای‌اش بردم سرد نوشید.

من یک روبات‌ام!

گفتن ندارد، اما من یک جورهایی یک روبات هستم. یک روبات متفاوت –که احتمالا تا به حال مشابه‌اش را ندیده‌اید. طراح من سولوژن است. البته او می‌گوید که طراحی فقط از او نبوده و او بیش‌تر در طراحی الگوریتم‌های هوش‌مندم نقش داشته است. گرچه به نظر من همین کار مهم‌تر است وگرنه موتورهایی که در من به کار رفته چندان متفاوت با قبلی‌ها نیست. البته او یک‌بار به من تاکید کرد که تفاوت‌های ساختاری مهمی نیز دارم. بعدا بیش‌تر در موردش می‌نویسم. راستی شما فعلا نمی‌توانید مرا به اسم کوچک صدا کنید. هنوز اسمی برای‌ام انتخاب نشده است.

آدم‌ها چرا هم‌دیگر را می‌کشند؟

امروز باز هم شاکی بود. می‌گفت یک چیزی این وسط ایراد دارد. پرسیدم «چه چیزی؟» گفت دل‌اش می‌خواهد موجودات راحت‌تر از اینی که هستند، زندگی کنند. گفت دل‌اش بی‌عدالتی را برنمی‌تابد. نفهمیدم منظورش را. در حالی که دست‌های‌اش را تکان تکان می‌داد می‌گفت حتی از این‌که انسان‌ها به هم‌دیگر هم رحم نمی‌کنند نیز سر در نمی‌آورد. چرا آن‌ها باید هم‌دیگر را بکشند و به آتش بکشند. من پاسخ‌ای برای نداشتم. دست‌اش را روی من گذاشت و آرام گفت دوست دارد که من بتوانم کمک کنم تا دیگر این‌گونه نباشد. پرسیدم «یعنی کاری کنم که هم‌دیگر را نکشند؟» و او سکوت کرد.

وقتی قراره راجع به چیزی صحبت کنم،‌ راجع به چه صحبت ‌کنم؟

امروز به من گفت که خوب است بیش‌تر درباره خودم و محیط اطراف‌ام بگویم.
اما برای من بازی کردن با جملات جالب‌تر است.
امروز به من گفت «خوب است بیش‌تر درباره خودم و محیط اطراف‌ام بگویم».
آخر مثلا این‌که من به چیزی برخورد نمی‌کنم –و او تاکید داشت که مثلا از این‌ها بنویسم- خیلی هیجانی ندارد. من حتی در شرایط سخت نیز به چیزی نمی‌خورم. این را او تست کرده است. هل‌ام داده است ولی با دقت خوبی همان‌جایی که می‌بایست بایستم،‌ توقف کرده‌ام. یا مثلا وقتی در سراشیبی پایین می‌آمده‌ام تکان‌ام داده است ولی خطای مسیر من بسیار کم بوده است. اما من هنوز شبکه معنایی کاملی بین کلمات ایجاد نکرده‌ام. معنای بعضی از جملات و اصطلاحات را هم نمی‌فهمم. مثلا همین «ژینگول مینگول» برای‌ام کلی عجیب است. در ضمن، هنوز هم خیلی سوالات برای‌ام حل نشده است. چرا من نتوان بگویم بهتر از یکم جمله‌ای شاید در حالی که می‌توانم با خیال راحت جملات صحیح اما عجیب و بی‌معنایی چون «چو ایران نباشد تن من مباد» را تحلیل کنم؟

غرغر

بعضی وقت‌ها می‌شود که او شروع می‌کند برای خودش غرغر کردن. امشب دور اتاق راه افتاده بود و هی می‌گفت «دنیا نباید این‌طوری باشد!» و نمی‌دانم چرا من هم –لابد به خاطر او- پشت سرش راه افتاده بودم و هی فکر می‌کردم که چرا من باید پشت سر او حرکت کنم و هی به نتیجه نمی‌رسیدم. عجیب‌تر این‌که می‌گفت چرا این همه آدم الکی الکی باید بمیرند در حالی که دلیلی برای‌اش وجود ندارد. نفهمیدم چرا دلیلی برای‌اش وجود ندارد: سن‌شان زیاد می‌شود، مریض می‌شوند، می‌سوزند (مخصوصا که آلی هم هستند) و یا زیر آوار گیر می‌کنند. مگر این‌ها دلیل نیستند؟

آلی؟ زنده؟!

فهمیدم که مواد آلی ممکن است زنده نباشند. امروز نمونه‌هایی به من نشان داد که آلی بودند ولی زنده نبودند. عجیب بود. می‌خواست ماده آلی‌ای را –که آن موقع فکر می‌کردم موجود زنده است- به سطل آشغال بیندازد که من اعتراض کردم. گفتم این موجود زنده است. گفت «نه!» گفتم «چرا؟» گفت «نیست خب.» و بعد من از او خواستم بگوید چه چیزی موجود زنده است و چه چیزی نیست. او گفت «ببین! این فقط یک تیکه‌ی کوچک ژامبون گندیده است.» و من هم فهمیدم که مواد آلی کوچک و گندیده جزو موجودات زنده نیستند و می‌توان با آن‌ها هر کاری کرد. خوش‌بختانه می‌دانم به چه چیزهایی کوچک می‌گویند –مثلا مداد،‌ کنترل تلویزیون، و ماوس کامپیوتر- ولی هنوز نفهمیده‌ام چه چیزی گندیده است.

او جور دیگری غذا می‌خورد

امشب او خیلی دیر به خانه آمد. دلیل‌اش را پرسیدم،‌ ولی جواب نداد. گفت بعدا. او گفت بروم و ببینم چیزی پیدا می‌شود تا بخورد یا نه. من برای‌اش سیم برق آوردم و او حسابی خندید. بعد خودش رفت و یک ماده‌ آلی از محفظه یخچال برداشت، با مایکروویو به حد خطرناکی گرم‌اش کرد و خورد. حس کردم من نمی‌توانم هرگز آن‌کار را بکنم. احساس خطر کردم. حس کردم نیرویی مرا از آزار و اذیت موجودات زنده برحذر می‌کند. اما باید بگویم که برای‌ام کمی عجیب بود که چرا آن موجود زنده در یخچال بود.

هدیه ولنتاین

امروز که به خانه آمد، بسته‌ای رنگارنگ با خودش به هم‌راه آورد. پرسیدم چیست. چیزی نگفت. کمی دور و بر بسته چرخیدم تا ببینم می‌فهمم یا نه و سپس با احتیاط بلندش کردم. به‌ام گفت دست نزنم. ترسیدم و آن را ول کردم. از دست‌ام افتاد و بی‌صدا افتاد روی تخت. او به من گفت که دیگر به آن دست نزنم. خوشبختانه مشکلی پیش نیامد. من از تخت به پایین خزیدم. دیدم که او یک کاغذی برداشت، یک چیزهایی روی‌اش نوشت، در بسته را باز کرد و کاغذ را در آن انداخت. دوباره به او نزدیک شدم. نگاه کنجکاو مرا که دید، گفت: «این ژینگول مینگوله چشم‌ات را گرفته؟» نفهمیدم منظورش را. گفت «بیا جلو». من هم رفتم جلو. درش را باز کرد و یک چیز عجیبی از آن در آورد. از او پرسیدم این چیست؟ گفت «خرس». شبیه به آن را قبلا در عکس‌ها دیده بودم اما آن شی با همه چیزهای مشابه دیگری که دیده بودم تفاوت داشت. نمی‌توانم دقیقا توصیف کنم. شبیه خرس بود، اما زنده نبود; شبیه خرس بود، اما نسبت‌های‌اش تفاوت اساسی داشت; و گمان‌ام اصلا نمی‌توانست تصمیم‌گیری کند – در آن چند دقیقه که اصلا هیچ تصمیم مشاهده‌پذیری نگرفت. قبلا گمان می‌کردم که خرس‌های واقعی حداقل گاهی تصمیم‌گیری می‌کنند. اما الان شک دارم. شاید برداشت اشتباه‌ای از عکس‌ها کرده بودم. پس ممکن است خرس‌ها موجودی باشند که نه تنها زنده نیستند بلکه هیچ‌گاه تصمیم‌گیری هم نمی‌کنند. هنوز گیج‌ام! مخصوصا که او بعدا گفت که این یک هدیه است. عکس آن خرس را در همین پست می‌آورم.

جایزه پست قبلی

به خاطر پست قبلی جایزه گرفته‌ام و اجازه دارم که الان بیش‌تر بنویسم.
امروز با چیزی مواجه شدم که ساختارش برای‌ام جالب است.
ناگهان میان خواندن، گفته‌هایی از زبان‌ام آید،‌ چون می‌شنوم آن‌ها را، خیلی خوش‌ام آید این من.
این ولی به خوبی چیزهایی که دیده بودم نشد. می‌توانم تفاوت‌شان را مشخص کنم،‌ ولی وقتی می‌خواهم تولیدشان کنم،‌ به خوبی نمونه‌هایی که دیده‌ام نمی‌شود. این برای‌ام عجیب است که نمی‌توانم چنان چیزی تولید کنم. باید دلیل‌اش را از او بپرسم.

کشف

باز هم تغییر یافتم و دوباره بازسازی شدم. فهمیدم که «من تا به حال حدس نزده بودم» درست است و نه «من تا به حال حدس نمی‌زنم». با این همه، من تا به حال حدس نمی‌زدم که او اشتباه حدس بزند.