ببینید در بخش «من کیستم؟»

ببینید در بخش «من کیستم؟» چه نوشته بودم چند ماه پیش:

آهای ملت! اگر قلب شما ضعیف است،‌ اگر نگران ایمان‌تان هستید،‌ اگر از یک شک‌گرا می‌ترسید،‌ اگر مسایل جنسی اساسا برای‌تان مضر است طرف‌های این سایت پیدای‌تان نشود! مثلا اگر روزی یک عکس پورنو دیدید، یا اگر یک روز شروع کردم به شک کردن در تک تک گزاره‌های دین و ایمان‌تان و یا دروازه‌ی جهنم را در صفحه‌ی اصلی سایت دیدید، تعجب نکنید!

می‌خواستم چند روز پیش چنین چیزی را دوباره تاکید کنم،‌ اما نشد. به هر حال اصل بهینگی می‌گوید برای بهینه بودن هر رفتار، بی‌توجه به گذشته می‌بایست از نقطه‌ی فعلی تا آینده بهینه رفتار شود. راه بهینه برای من، تاکید این موضوع است: اگر از این‌جا خوش‌تان نمی‌آید، خیلی راحت به این‌جا تشریف نیاورید. در این‌جا من به جهالت توهین خواهم کرد!

می‌خواستم بدونم چند نفر احساس

می‌خواستم بدونم چند نفر احساس می‌کنن این‌جا تهوع‌گاه منه و بوی استفراغ می‌ده؟ می‌دونم که بعضی‌ها هستن که به خاطر همین بو می‌آن. اگر کسی چنین حسی داره،‌ لطفا واکنش نشون بده و یک نامه به من بنویسه و بگه حس‌اش رو. ولی برام جالب بود که به خاطر بوی استفراغ می‌آمد این‌جا، فکر کنم این یک جور مازوخیسم باشه.
به هر حال من اشتباه خودم را می‌پذیرم و از حضور همه‌ی بچه‌هایی که سرشون رو امشب درد اوردم (شامل رامین، هاجر، پریسا، مهسا و نادر) معذرت می‌خوام که یک مساله‌ی به این کوچکی رو این همه بزرگ کردم. باید قبول کرد که اگر من بخوام از اعتقاداتم مثل پوزیتیوسم منطقی، زیبایی داستان مینیمالیستی،‌ فیزیک کوانتوم، عدم وجود روح، امکان ساخت ماشین کاملا هوش‌مند و … دفاع کنم،‌ می‌بایست پیه‌ی این‌جور ماجراها رو هم به تن‌ام بمالم. البته اصلا خوش‌آیند نیست که کسی که فکر می‌کردی برات احترام قایله، فحش‌ات بده اما خب، این هم سختیه‌ی کاره! فقط انتظار نداشتم از این‌جا بخورم که سعی می‌کنم حتما دفعه‌ی بعد چنین انتظاری رو هم داشته باشم: از هیچ کسی هیچ انتظاری نداشته باشم! (ثابت شده این جمله‌ی آخر اثر تخریبی داره. اگر احساس کردید بده، نخونیدش!) البته یک انتظار نداشتن دیگه هم وجود داشت: شمشیر با شمشیر،‌ زبان با زبان، نظریه‌ی ادبی با نظریه‌ی ادبی! هاها! هاها!

خیلی آدم باید از نظر

خیلی آدم باید از نظر فکری قاطی کرده باشه که دل‌اش بخواد تفنگ برداره و بزنه توی زانوی یکی و درد کشیدن‌اش رو ببینه؟ [چون جدیدا آدم‌ها به شدت مشکل پیدا کرده‌اند به این‌که بفهمند وقتی من از چیزی می‌نویسم،‌ دارم از چی می‌نویسم، برای همین به صراحت اعلام می‌کنم که این نوشته به کویر ربطی ندارد.] [اگر تونستم حدس بزنم نفر بعدی‌ای که دچار سوء تفاهم می‌شه کیه؟!]

ستاره‌ها سقوط می‌کنند می‌شوند قلب

ستاره‌ها سقوط می‌کنند
می‌شوند قلب
قلب‌ها سقوط می‌کنند
می‌شوند سنگ
و چقدر سنگ بر زمین ریخته است
[و چقدر هنوز دردهای نیامده در آسمان هست]

کارت‌های اینترنت البرز به لعنت

کارت‌های اینترنت البرز به لعنت خدا هم نمی‌ارزد! بی‌چاره‌ام کرد. مطلقا در هیچ سایتی نمی‌رود از جمله شمارنده‌ام، Y! Mailام،‌ جایی که باید مقاله بفرستم و هیچ جای دیگری جز وبلاگ‌هایی که خوش‌ام نمی‌آید ازشان.

من از استعاره‌های نخ‌نما -بازمانده

من از استعاره‌های نخ‌نما -بازمانده از دوران سعدی و انشاهای دبستانی- خوش‌ام نمی‌آید. کم معنای‌اند، گم‌راه کننده‌اند و به طرز مبتذلی آشنا:‌ ساحل زندگی، گوی حیات، بلندای هستی، نگاه فرشته‌گون، بال خیال، نقاب شب، ردپای خدا، قشنگ‌ترین احساس، نسیم پرشور، حس شک‌آلود و … [همه‌ی این‌ها در زبان فارسی الزاما ساختار استعاره‌ای ندارند، بعضی‌ها صفت-موصوف‌اند. منظور من از استعاره هم ساختار معنایی استعاره است که یک تغییر در محور جانشینی‌ی جمله است]

زمان‌هایی که می‌گذرند … پارسال

زمان‌هایی که می‌گذرند …
پارسال این موقع،
سال قبل‌ترش، همین حدود،
و تمام حرف‌هایی که می‌گفتم و همه‌ی ادعاهای‌ام و همه‌ی باورهای‌ام: کجایید؟!

این خبر را از وبلاگ

این خبر را از وبلاگ یاوه‌های عاشقانه می‌نویسم این‌جا. مطابق معمول این‌ مواقع، نمی‌دانم درست هست یا نه اما یک تلفن کردن که ضرر ندارد.

البته این خبر نه در مورد درگیریهای اخیر هست ونه در مورد اطلاعیه دفتر تحكیم وحدت و نه حتی در مورد این حرف پسر شاه كه از سواحل هاوایی برای مردم ایران پیغام داده كه آهای ملت ایرن بریزید توی خیابون كه ما داریم می آییم �ونجا جای بابامون بشینیم و هفته دیگه میدون آزادی (همونجایی كه تاكسی های میدون امام حسین ایستادند! ) همدیگر رو می بینیم ،لطفا بیائید دست بوس فقط خواستم بگم امروز كه شركت بودم یكی از مسئولان موسسه غیر دولتی تلاش( همونجایی كه محل نگهداری كودكان عقب مونده ذهنی است) زنگ زد و گفت كه بچه ها نیاز بسیار شدیدی به مواد غذایی مثل گوشت ، سویا، مرغ و … و مواد شوینده به خصوص شامپو و صابون دارند و خواست كه اگه امكان داره حتما كمك كنیم از اونجایی كه یه بار قبلا دوستان در روز 16 اسفند به این موسسه غیر دولتی كمك كرده بودند می خواست اگه امكان داره باز هم این كمك ها تكرار بشه و تاكید كرد كه به خصوص به مواد غذایی شدیدا احتیاج دارند
من هم قول دادم كه تا اونجایی كه بتونیم كمك میكنیم اگر شما شیراز هستید میتونید كمك های غیر نقدیتون رو مستقیم به موسسه كه در اكبر آباد واقع است تقدیم كنید و اگر نه ، میتونید پول به شماره حساب موسسه واریز كنید(شماره حساب 1967 بانک صادرات شعبه پل حر – شیراز ) و تازه اگر نمی خواهید كمك مادی كنید حداقل اش آن است كه این مطلب را در وبلاگتان بنویسید تا دیگران نیز آگاه شوند حتی این دفعه هم میشه مثل 16 اسفند وبلاگ نویس ها همه با هم كمك كنند البته اگر مثل اون دفعه باز دعوا نشه سر این كه بگن آره به خاطر افزایش هیت این بحث ها مطرح میشه یا اینكه بگن ما اول پیشنهاد دادیم ،ما دوم پیشنهاد دادیم به هر حال هر كاری میكنید فقط سریع بجنبید كه شدیدا به كمك ما احتیاج دارند.
شماره تلفن موسسه هم برای اطلاعات بیشتر این است 2423391(0711) 711کد شیراز است.

صبح چشم‌های‌ام هنوز باز نشده

صبح چشم‌های‌ام هنوز باز نشده بود که دو نامه از استادم توی صندوق پستی‌ام دیدم. چه خبر شده؟ مشق‌هام را ننوشته‌ام یا این‌که قراره امتحان به‌ام بیست بدهند؟ بازشان کردم،‌ دیدم ای بابا، استاد چه چیزهایی نوشته است … !!
آه!
خب، به هر حال کامپیوتر یک استاد (یا یکی از آشنایان‌اش) هم ممکن است ویروسی شود.

کوه برده است آب را،

کوه برده است آب را، نقش زیارت زنیدش!
آب عزیز! کلی کیف داد امروز، ممنون بابت عکس‌ها و ممنون‌تر بابت حرف‌ها و وقت و فضای کلی‌ی ماجرا! (البته هم‌راه خوب و شیطان هم موثر بود) در ضمن از تمام آدم‌هایی که دودرم کردند، متشکرم!

گاهی وقتی کامنت‌های شلوغ و

گاهی وقتی کامنت‌های شلوغ و پلوغ بقیه‌ را می‌بینم، هوس می‌کنم که مثل قبل یکی از این‌ها را برای خودم دست و پا کنم، اما فورا منصرف می‌شوم وقتی به این اصل توجه می‌کنم که ابتذال از رگ گردن به انسان نزدیک‌ترست (از مرحوم امید میلانی که اگر هنوز این‌جا را می‌خواند، ندایی دهد) و کامنت مانند تیری‌ست از جانب شیطان برای وبلاگ. بعضی وقت‌ها مردم چرت و پرت می‌گویند، گاهی آن‌ها خرفت بازی در می‌آورند،‌ هر از چندی ملت فحش می‌دهند (و البته گاهی بزدلانه و به صورت مخفی این‌کار را می‌کنند که از نظر بعضی دست‌گاه‌های اخلاقی به شدت مذموم است خانم یا آقای بی‌تربیت!) و صد البته هر از گاهی مردم حرف‌های خوب می‌زنند که کلا اتفاق نادری‌ست. خلاصه بگویم،‌ فحش خوردن و ثنا شنیدن از طریق ای-میل هیجان‌انگیزترست: آن‌گونه با من ارتباط برقرار کنید.

وقتی کسی تو را بغل

وقتی کسی تو را بغل می‌کند، آرام می‌شوی، همه‌ی فکرها و ناراحتی‌های‌ات ناگهان در عرض چند لحظه فرومی‌پاشد و ابتدا تنها به این سیر آرامش‌بخش می‌اندیشی و بعد از مدتی دیگر هیچ چیزی در فکرت وجود ندارد. اگر بعدا از تو بپرسند که در آن لحظات به چه‌ها فکر می‌کرده‌ای، چیزی نمی‌توانی بگویی جز این‌که آن لحظات برای‌ات ماورایی بوده است. بله! یک چنین چیزی‌ست حواس انسان گرچه وجودی ماورایی نیز در آن وجود ندارد. همه چیز به سادگی به این باز می‌گردد که وقتی تو را بغل کرده‌اند، تمام سنسورهای حسی‌ات به شدت فعال شده‌اند و بقیه‌ی عامل‌های مغزت را تا حد ممکن خنثی و بی‌اثر کرده‌اند. درست مثل یک معماری‌ی S.S. یا شبکه‌ی عصبی‌ای که به خاطر وجود یک سیگنال قوی به وضعیت اشباع رسیده باشد و دیگر هیچ سیگنال ضعیف –ناشی از تفکرات وهم‌آلود- دیگر در آن ادراک نمی‌شود.

این خانم‌ها به‌ترست به جای

این خانم‌ها به‌ترست به جای این‌که ISP راه بیندازند، بروند زمین را بیل بزنند، سیب‌زمینی بکارند.
(چی شد؟! مشکل پیدا کردید؟ خب، به جای «خانم‌ها»،‌ «آقایون» بگذارید،‌ می‌شود یک جمله‌ی تیپیکال که نه به خانم‌ها بد می‌آید و نه به آقایان. چی شد؟ چرا ناراحت شدید؟ من فرض کردم که خانم‌ها همه‌ی حقوق حقه‌ی خود را دریافت کرده‌اند و تعداد قابل توجهی از کارکنان ISP،‌ خانم‌اند. جالب است. مهشید چند وقت پیش در دفاع از حضور زنان در همه‌ی مجامع عمومی از قول مقاله‌ای نوشته بود: If there is a piece of shit over there, we want half of it و این بسیار برای‌ام جالب آمد، چون به نظرم بزرگ‌ترین خطر از راه به در شدن فمینیسم هم می‌تواند در همین باشد چون بعضی‌ها ممکن است تنها shitهای مورد پسند را بخواهند. جمله‌ی صحیح به اعتقاد من یک چنین چیزی‌ست: If there is a pice of shit over there, we must want and have half of it.)

این داستان فرشته احمدی را

این داستان فرشته احمدی را بخوانید.
از پشت در صدای پچ پچ می آید. مامان چند بار تو اتاق سرک می کشد. به پهلو خوابیده ام. وقتی فکر می کند خواب هستم، می آید تو و از زیر بلوزم چادر گلوله شده را بر می دارد. جیغ می زنم و چادر را پس می گیرم.
آرزو کرده بودم آرش بمیرد، خیلی وقت پیش. دلم نمی خواست کسی او را بییند. دوستهای نزدیکم یکی دو تا از عکس های ریزش را دیده بودند. اما چیزی معلوم نبود، هیچ چیز. مرگ خوب است. مرگ همه چیز را پاک می کند. اگر آرش میمرد، با خیال راحت اسمش را جلوی همه می گفتم. برایش گریه می کردم. خیلی یواش آرزو کرده بودم، اما آرش مرد. گریه کردم. رو سرم خاک ریختم. رفت لای موهام. خیلی دوست دارم خاک برود لای موهام تا هی با سر انگشتهام رو پوست سرم دنبال دانه های ریز خاک بگردم. ….

این داستان فرشته‌ احمدی، درست مثل بیش‌تر داستان‌های‌اش باز هم فضای غریبی دارد – فضایی که هنوز با آن مانوس نیستم و کاملا درک‌اش نمی‌کنم. البته شاید این به سلیقه‌ی من بازگردد که نمی‌گویم کاملا جهت‌دار اما به هر حال نه بی‌تفاوت به نوع داستان و فضاسازی‌ی آن شده است. این نکته را اخیرا فهمیده‌ام: نسبت به داستان‌ کوتاه سخت‌گیر شده‌ام. اصولا من وارد جریان غالب داستان‌نویسی‌ی ایرانی‌ها نشده‌ام و تازه دارم یواش یواش خودم را به میان‌اش می‌کشم. با نویسندگان یک نسل بالاترم شروع کرده‌ام: شیوا ارسطویی و مریم رییس‌دانا (و البته فرشته احمدی که از طریق رسانه‌های الکترونیکی نوشته‌های‌اش را می‌خوانم و چند نفر دیگر به طور غیر سیستماتیک). شاید این‌کنون برای قضاوت خیلی زود باشد اما حس می‌کنم داستان‌های‌شان صلابت مورد نیاز داستان کوتاه را ندارد و خیلی وقت‌ها تنه می‌زنند به فضای نوشته‌های شخصی و یا وقایع‌نگاری‌ی شاعرانه. البته گفتم، سلیقه‌ام به شدت سخت‌گیر شده است،‌ مثلا تا به حال هیچ کدام از داستان مجموعه‌ی «مشقت‌های عشق» را که برگزیده‌ی مسابقات ادبی‌ی آمریکایی‌ست نپسندیده‌ام یا تنها داستان‌های کوتاه متاخر مارکز –که به‌ داستان کوتاه‌نویسی‌اش اعتقاد دارم- را می‌پسندم. مطمئن نیستم،‌ اما به نظرم زبان ساده و مینیمال، وقایع‌نگاری‌ی بی‌طرف و شوک‌های موقعیتی را می‌پسندم – نوشتار کاروری (حال اگر می‌گویید چرا از مارکز خوش‌ام می‌آید با این‌که زبان‌اش ساده نیست می‌توانم بگویم چون رئالیسم جادویی‌اش را توجیه کرده است در مجموعه‌ی داستان‌های‌اش – از داستان‌های کوتاه‌اش بگیر تا صد سال تنهایی). پرت افتادم، به این داستان بی‌اسم فرشته بپردازم.
باز هم چون قبل می‌گویم که نظرم در مورد این داستان تنها یک برداشت از برداشت‌های ممکن است. سوال می‌پرسم تا خواننده بداند چه سوال‌هایی می‌تواند در حین خواندن از خود بپرسد. برداشت من با برداشت نویسنده الزاما یک‌سان نیست و دلیلی هم ندارد که یک‌سان باشد: خوانش هر خواننده، می‌بایست منحصر به فرد باشد. بیایید از انتهای داستان شروع کنیم، از آخرین پاراگراف و البته هر جا که لازم شد از اطلاعات قبل استفاده می‌کنیم. در این‌جا گفته می‌شود که همه می‌توانند بدن لخت آرش را ببینند. آرش‌ای که مرده است، آرش‌ای که او (راوی) نمی‌خواست دیگران حتی عکس‌اش را هم ببینند، چه برسد به این‌که از این نزدیکی، جسم‌اش را مشاهده کنند. راوی نیز قبلا بدن آرش را ندیده بود و در پاراگراف یکی مانده به آخر به صراحت گفته شده است که او نمی‌خواسته است بدن لخت او را ببیند. آرش چرا نباید دیده می‌شد؟ یک سوال دیگر‌: چرا راوی نباید دیده می‌شد؟ شاید نتیجه‌ی حسادت این باشد. حسادتی که در آن او «می‌بایست» محق باشد به دیدن و دیگرانی که چنان حقی ندارند. اما راوی، خودآزارست. راوی حتی بر خودش نیز حرام می‌دانست این دیدن را ولی در مقابل دیگران، تنها اوست که می‌تواند از آرش بهره ببرد. به چند پاراگراف قبل باز می‌گردم که در آن نشان می‌دهد که او چگونه خودش را می‌زد به طوری که خون از او جاری می‌شد ولی از طرف دیگر آرزوی مرگ آرش را –حتی بسیار آرام- کرده بود. چرا؟ راوی چه چیزی می‌خواست؟ آرش را؟ آرش‌ای که به او نمی‌توانست برسد ولی دیگران هم نمی‌بایست به او می‌رسیدند؟ ممکن است، من این‌گونه برداشت می‌کنم. دوباره به پاراگراف آخر برگردیم، آن‌جایی که می‌گوید نمی‌خواسته از او عکس بگیرند و تنها عکس‌های خیلی ریزی از او داشته باشند – درست مانند عکس‌هایی که از آرش وجود می‌داشت. عکس‌هایی که چیزی از آن معلوم نبود. راوی می‌خواست بمیرد، می‌خواست وارد قبر شود، خودش را زخمی می‌کرد و در نهایت مایل بود روی سنگ سفید به پهلو بخوابد، درست مانند آرش. رابطه‌ی او و آرش چگونه بود؟ رابطه‌ای که هیچ‌گاه به هم نمی‌رسد؟ آرش با کس دیگری بود؟ یادمان باشد که او آرزوی مرگ‌ آرش را کرده بود. چرا؟ شاید چون می‌خواست آرش برای کس دیگری نباشد و چون نمی‌توانست این را تحقق دهد، می‌بایست آرش را از بین ببرد. آرش مرد و آن‌گاه، او نیز می‌بایست بمیرد تا نزدش برود. در نهایت چادر … چادر برای‌ام عجیب است: در ابتدا و انتهای داستان، هر دو،‌ تکرار می‌شود و من نمی‌دانم مفهوم‌اش دقیقا چیست. چرا اگر چادر سر داشته باشد او را نمی‌توانند ببرند؟ اما چیزی که معلوم است این است که چادر را کسی نتوانست از او بگیرد.

کاسه‌های داغ‌تر از آش، آش‌های

کاسه‌های داغ‌تر از آش،
آش‌های داغ‌تر از کاسه،
داغ‌های آش‌تر از کاسه،
آش‌های کاسه‌تر از داغ،
آش‌های داغ‌تر از کاسه،
کاسه‌های داغ‌تر از آش!