كشنده تر از همه انتظار

كشنده تر از همه انتظار بود. بالا و پایین رفتن ها و انتظار كشیدن برای آن روز موعود. روز مهم نبود. عمل مهم بود. پس تصحیح میكنم: سختتر از همه تهوع انتظار برای دیدن این بود كه آن را چگونه انجام میدهی.
دیروز كنكور داشتم. دیگر داشت حالم به هم میخورد از كنكور: از درس خواندن برایش – از انتظار برای روز امتحان و دیدن اینكه خوب میشوم یا بد – از حرف زدن درباره اش – از آه و ناله كردن و از به چشم یك «كنكوری»ی مفلوك دیده شدن.

تمام شد! تمام شد!
چه خوب و چه بد چهارشنبه كنكوری دیگری دادم و رفت پی كارش. شب قبلش خیلی بد خوابیدم. نیمه خواب-بیدار بودم. نتوانستم درست بخوابم. حتا با وجود اینكه روزش تا آنجا كه میشد خودم را خسته كرده بودم و انتظار خواب سنگینی داشتم. خنده دار این بود كه همان روز تعریف میكردم كه من از آن آدمهایی هستم كه محال است خوابم نبرد وقتی میخواهم بخوابم. آن شب طنز جالبی بود. دفعه پیش هم همینطوری شده بود: كنكور قبلی را میگویم.

تعطیلی روز آخر خوشحالم كرده بود. اضطرابم را كم كرده بود. گرچه صبح امتحان دوباره اضطراب شروع به تپش كرده بود. ولی كمی كه گذشت به خودم تسلط پیدا كردم. ریاضی – كنترل – الكترونیك و مدار. ترتیبی بود كه همیشه انتخاب میكنم. گرچه نشد شهوت ركورد شكنی ام را ارضا كنم (همان شهوتی كه چند وقت پیش درباره اش نوشته بودم). اندكی وقت كم آوردم. به خاطر مدار بود احتمالا. گرچه به نظر میرسد اینطوری بهتر شد.
عصر خیلی بهتر بود. زندگی دوباره شروع میكرد به خندیدن. تقریبا از ظهر شروع كرده بودم به جیغ و فریاد رهایی كشیدن. زبانش مطابق معمول احمقانه بود. سیگنالش خوب بود. با اینكه این دومین تستی بود كه تا به حال از سیگنال دیده بودم و خیلی وقتی هم میشد كه از سیگنال خوانی ام گذشته بود ولی نباید بد شده باشد. الكترومغناطیسش خوب بود. ماشین هم تا وقتی جریان تصمیم به ایستادن نمیكرد خوب بود. ناراحت شدم از اینكه ماشینهای DCاش برخلاف چیزی كه میخواستم حل نمیشدند. اما كلا بدك نبود.
بگذریم … اینها اصلا اهمیتی ندارند. مهم این است كه امتحان تمام شده است و الان من یك موجود آزادم. موجودی كه پس از ماهها حس یك انسان كاملا آزاد به اش دست داده است: دیگر میتوانم هر چه بخواهم بخوانم – تحقیق كنم – تا دیر وقت در دانشگاه بمانم بدون عذاب وجدان و چیزهایی از این دست (و اگر خواستم میتوانم به خیال راحت شروع كنم دوباره تاریخ فلسفه غرب راسل را بخوانم بدون اینكه به ساعت و تقویمم نگاه كنم و هزار كار مشابه دیگر!)
به هر حال امیدوارم خوب بشود نتیجه اش. مسلم بدانید كلی خواهم خندید اگر خوب شود.

كی كجاست؟! كی كجاست؟! از

كی كجاست؟! كی كجاست؟!

از همه ماورایان سابق (منظورم BBS ماوراست!) میخواهم كه طی نامه ای IDی آن زمان خود را به علاوه نام و همچنین آدرس ای-میل ای كه میخواهند از آن طریق در دسترس باشند برایم بفرستند. مهم نیست چه مدت در ماورا عضو بوده اید: چه یك هفته و چه سه سال. در ضمن اگر زمان حدودی عضویتتان را هم بنویسید ممنون میشوم.
خیلی خوب میشود اگر بتوانم درصدی از آن جامعه را دوباره بازیافت(!) كنیم.

فرامكانی – فرازمانی – فراجنسیتی!

فرامكانی – فرازمانی – فراجنسیتی!
اولین بار از زبان ركسانا شنیدمش. آنچه تفكر میبایست باشد. آنچه نوشته میبایست باشد. آنچه بیان میشود. آنچه ذهنیت انسان باید باشد.اینها درستند؟!
یك مثال چطور است؟
فرض كنید میخواهید داستانی بنویسید. اینكه این كار چطوری انجام میشود و شروع كار به چه نحو است كاملا بستگی به نویسنده دارد. بعضیها تنها با یك جمله یا صحنه و حركت خاص داستان را شكل میدهند. (مثلا میخواهند بگویند «بودن یا نبودن-مساله این است.» و بعد داستان را حول این شكل میدهند.) بعضی دیگر از یك صحنه آغاز میكنند و آن را بسط میدهند. نویسندگانی وجود دارند كه ذهنیتی را در نظر میگیرند و طرحی به وجود می آورند كه آن را خوب بیان كند.
اكثر مواقع یك نویسنده قبل از نوشتن طرحی از شخصیت – صحنه ها و … به وجود می آورد: آدمها را در صفحه میچیند و حركتهایشان را بیان میكند. مثلا تصمیم میگیرد الف با ب دشمن باشد – الف و د از هم خوششان بیاید و الی آخر. در این میان باید یك سری انتخابهایی انجام دهد. مثلا انتخاب كند كه زمان داستان چه موقع باشد: تهران 1330و یا لاس وگاس 2002. اینجاست كه زمان و مكان شكل میگیرد. همچنین او باید تصمیم بگیرد كه شخصیتهایش زن هستند یا مرد. مشكلات یك زن با مرد در جامعه متفاوت است. ذهنیتها هم تفاوت دارند: یك زن اینجوری به مساله نگاه میكند و یك مرد آنجوری! (در موردش ممكن است بعدا توضیح بدهم.)
خوب … این شد یك چیز زمان و مكان و جنسیت دار.
حالا ایده فرازمانی-فرامكانی-فراجنسیتی چیست؟
این ایده -كه پیاده سازیش واقعا مشكل است- سعی میكند تا آنجا كه ممكن است سلطه این سه بر انسان را از بین ببرد. داستانی كه شخصیت اصلیش معلوم نیست زن است یا مرد چون نمیخواهد روی زن یا مرد بودنش تاكیدی نشان بدهد بلكه مشغله اصلی ای به نام «انسانیت» در این وسط مطرح است. داستانی كه میخواهد از مشكلات اجتماعی انسانها ناشی از ذهنیتهای غلط درونی آنها پرده بردارد بدون اینكه ماسك تهران – لاس وگاس یا یك روستا را بر چهره داشته باشد. رمانی كه نمیخواهد با اعلام «پاییز 1368 بود.» خود را كهنه كند چون میخواهد اسطوره باشد.
میدانید … این به هیچ وجه به معنای نفی رمانها و داستانهای معمول نیست. این تنها یك برداشت نوین است. یك برداشت مدرن به داستان نویسی و هنر به طور كلی. برداشتی كه شاید ضعفهایی هم داشته باشد: بسیار سختتر ارتباط برقرار كند.(اكثر خواننده ها به نوعی عمل همذات پنداری و ارتباط دادن بین شخصیتهای داستان و مصداقهای بیرونی را انجام میدهند.) جدا از این نوشتن چنین چیزهایی واقعا سخت است. فكر كنید ببینید تا به حال چند اثر اینگونه نوشته اید؟ خوانده اید؟ یا اثری (نوشته یا خوانده)اید كه یكی از این عوامل را داشته باشد.
همانطور كه نوشتم اسطوره ها تا حدی فرازمانی و شاید فرامكانی اند. سیزیف (خوشحال باش آقای سیزیف!) برای صد قرن پیش نیست. برای پنجاه قرن پیش هم نیست. هم مربوط به صد قرن پیش است و هم پنجاه قرن پیش و هم همین الان.
نمونه هایی از فراجنسیتی هم میتوانم پیدا كنیم. بعضی از داستانهای كوتاه اینگونه اند.
اما وقتی قرار باشد بیش از یك عامل از اینها با هم جمع شوند دچار مشكل میشویم. از چیزهایی كه خودم نوشتم میتوانم به «اردو» اشاره كنم. این داستان مسلما از یك واقعه زماندار-مكاندار و با جنسیت الهام گرفته شده است (من كه از خلا مطلب نمی آورم برای نوشتن.) ولی داستان زمان-مكان زدایی شده است به علاوه ابهام در جنسیت.
خلاصه اینطوریهاست. قرار نبود نسخه تجویز كنم. اگر كسی چنین چیزهایی میشناسد به من خبر بدهد. خوشحال میشوم.

با كمال احترام و تواضح

با كمال احترام و تواضح امروز را روز كنف شدگی خودم اعلام میدارم.
آخ كه چقدر میخ شدم! آخ كه چقدر میخ شدم!
خفه شدم از بس امروز كنف شدم و میخ شدم و كنف شدم و میخ شدم!

امروز شهوت جدیدی را دوباره

امروز شهوت جدیدی را دوباره كشف كردم: شهوت ركورد شكستن.
تست داشتم امروز. با چنگ و دندان افتاده بودم بر سر یكی دو درس تا هر چه بیشتر مساله حل كنم. میخواستم درصد این درسهایی كه نسبتا خوب زده بودم را بالا ببرم: تا حد ممكن بالا. شاید اگر روی بقیه تستها همان وقت را میگذاشتم سود بیشتری میكردم ولی مهم چیز دیگری بود: ركورد شكستن!
ماجرا هنوز ادامه دارد. تا ساعتی دیگر باید بروم تا بقیه تست را بزنم. دو تا از آنها از آن درسهای اساسا شهوت برانگیزند! باید دید با این كارها چه بلایی سرم می آید. (:

همچنان نرم نرمك جاودانگی را

همچنان نرم نرمك جاودانگی را پیش میروم. از بخشهایی از آن خوشم نیامد. ولی بعضی بخشهایش فوق العاده هستند. جسارت را در آن حس میكنم و این خود انگیزه ایست برای جسارت. اما اگر این انگیزه است پس آن همه جسارت لازمم كجا رفت؟ انگار نوشتنم دوباره بازگشت زده است به دوره استعاره. از این موضوع خوشحال نیستم.

حس میكنم برای فضای توخالی

حس میكنم برای فضای توخالی مینویسم. فضایی كه بی مخاطب شده است. فضایی تهی از جاذب فكر.
مدتی است كه نمیتواند بخواندش. نمیدانم كی این كار را دوباره آغاز خواهد كرد. من در این مدت نوشته ام: آن هم نه كم. ولی حس نوشتن برای یك مخاطب ناوجود را داشته ام. مخاطبی كه نوشته هایم را نمیتواند بخواند: برای انسانی كه وجود ندارد – برای انسانی كه برای همیشه دور است – برای خدایی كه دیده نمیشود – برای انسان مرده – برای چیزهایی كه به جهانی دیگر ارجاعشان داده ایم و برای اویی كه هفته ای نیست. كسی چه میداند. شاید حرف نسیم كاملا غلط بود. او گفته بود … بماند چه گفته بود. چه چای داغی … چه مهمانی.

هوس یك نوشته كاغذی كرده

هوس یك نوشته كاغذی كرده ام. میخواهم دوباره بر روی كاغذ بنویسم. نه از آن چیزهایی كه هر روز مینویسم. چیزهایی جدید. نوشته هایی خلاق با حواشی خلاقتر. دفعه پیش كه این كار را كردم تنها لذت بردم. بازی با فكر و خودكارهای رنگ به رنگ بسیار زیباست و واقعی. وقتی كاغذها را ورق میزنی و به دنبال بخشی از نوشته ات میگردی تفكر را در زیر درستت لمس میكنی. تایپ كردن اینطوری نیست. با اینكه شاید وقتی تایپ میكنم بهتر و دقیقتر مینویسم ولی روی كاغذ نوشتن (بدون چرك نویس و پاك نویس كردم) طعم خاص خود را دارد. میخواهم بنویسمش. همه چیزهایی كه در درونم جاری است. كافی است درش را باز كنم تا همه شان بیرون بریزند. ولی منتظرم.

روزمرگی چیست؟! آیا روزمرگی تكرار

روزمرگی چیست؟!
آیا روزمرگی تكرار همیشگی كارهایی یكنواخت است؟ كارهایی كه به علت انجامشان نیازی به استفاده از خلاقیت و هوش نداشته باشیم؟
آیا روزمرگی بلد نبودن «جور دیگر» دیدن روزانه است؟ كسی كه نتواند هر روز را به گونه تازه ای ببیند دچار روزمرگی شده است؟
روزمرگی دقیقا چیست؟
اینكه من هر روز كتاب میخوانم یك روزمرگی است؟ اینكه من هر روز به A,B,C,… فكر كنم یك روزمرگی است؟
اگر A یك انسان باشد آیا دچار روزمرگی شده ام؟
اگر همان یك طرز تفكر باشد چه؟ آیا كانت دچار روزمرگی شده بود؟ و هیوم و ویتگنشتا�ن و راسل و دكارت و هگل و ارسطو و همه فیلسوفان؟
اگر A آسمان باشد چه؟ اگر من هر شب به آسمان نگاه كنم دچار روزمرگی شده ام؟
سوالم این است: چه فرایندی روزمرگی است؟ وقتی چه كاری را تكرار میكنیم دچار روزمرگی شده ایم؟ آیا تكرار فرایند خلاق هم در نهایت به روزمرگی می انجامد؟ شاید بتوان گفت وقتی خلاقیت به روزمرگی می افتد كه دیگر خلاقیت نیست. كشف و شهودیست روال دار و مشخص و از پیش مشخص. حرف درستی میزنم؟
باز هم سوال دارم: چه كسی و چه هنگام متوجه مساله ای به نام روزمرگی میشود؟
كلیتر بپرسم: چه كسی و چه هنگامی متوجه وجود مساله ای میشود و از آن میترسد؟
یك فرد هنگامی از چیزی میترسد كه دارای آگاهی و احساس توام باشد. آن لحظه ای چیزی میتواند انسان را بترساند كه انسان هم آن را با تمام وجود حس كند (در بطن ماجرا باشد) و همچنین به حدی دانش داشته باشد كه بتواند آینده وضعیت را پیشبینی كند. آن وقت است كه از تغییر میترسد. كسی كه از روزمرگی میترسد كه آثار روزمرگی را در خود ببیند و رنج آن را حس كند. همین دیدن یعنی دانش داشتن.
و رنج چیزی است كه حس میشود – آموختنی نیست.

-من خواهان كسب آزادیهای مشروع

-من خواهان كسب آزادیهای مشروع خود به عنوان یك انسان آزادم.
-من خواهان كسب آزادیهای مشروع خود به عنوان یك انسان آزادم.
-من خواهان كسب آزادیهای مشروع خودم از طریق فرار از همه نیرنگها و دوروییها و چاخانهای شاخداری است كه میگویی به عنوان یك انسان آزاد زیینده در جامعه ای مدنی هستم.
-تو خیلی از خود راضی و مغرور و متكبر و بالاتر از همه این حرفها دیكتاتور هستی و خواهان برقراری سیستمی توتالیتر برگرفته از آرمانهای مطلق گرای خودت بر ذهنیت من هستی. من تو را به هدف نیل به آن چیزهایی كه بالاتر گفتم نمیخواهم. پیشته!
-من خواهان كسب آزادیهای مشروع خود به عنوان یك انسان آزادم.
-خدا -بدون توجه به وجود یا عدم وجودش- میداند. خدا میداند كه من میخواهم آزاد شوم از دست تمام بندها و قیدهای تو.»

این ترجمه-تاویلی انسانگرایانه (اومانیستی!) از بخش آغازین شعر I want to break free از مرحوم Queen بود. بقیه بخشهایش را تفسیر نكردم چون به نفعم نبود. (مثلا اینكه كسی بابت اینكار به من پولی نمیداد و همه میدانند كه ناشران چقدر خسیسند و همچنین دلایلی مشابه… (; )

من همش رو میخوام! من

من همش رو میخوام!
من همش رو میخوام!
و همین الانم میخوامش!»
شاعر كه یك چنین چیزی گفته. من هم موافقم باهاش. من هم همه اش رو میخوام و همین الان هم میخوام. مهم نیست چی هست و چی میخواد باشه. مهم خواست منه.

و همینطور نگاهی به این

و همینطور نگاهی به این نوشته رامین بیندازید. یك زمانی من و او كارمان این بود كه دنیا را تحلیل كنیم (و البته بعد از مدتی این دنیا خیلی سریع همگرا شد به یك سری چیزهای محدود این دنیا). حالا كمتر اینكار را میكنیم ولی هنوز كه هنوزه شنیدن یا خواندن نگرشش تامل برانگیز است.
راستی قرار است دوباره شروع كنیم به تحلیل اطرافمان. یك چنین پروژه ای داریم انگار! درست میگم؟!

عجب برفی امشب می آمد.

عجب برفی امشب می آمد. دانه های ریز برف بودند كه به صورتت میخوردند و از یقه لباست داخل میشدند و خود را بر گردنت میفشردند. دوست داشتم قدم میزدم. ولی باید برمیگشتم. میخواستم به آنجایی كه هر وقت احساس تنها بودنم با شادی می آمیزد میرفتم. یك مسیر طولانی. دلم میخواست یخ كرده و بیحس میرسیدم به پایان مسیر. ولی حیف. نمیشد. میبایست به آشیانه خودم برمیگشتم. و برگشتم.

امشب با پدیده جالبی مواجه

امشب با پدیده جالبی مواجه شدم. یك نامه بود: یك chain mail متفاوت.
در این نامه هر كسی اسم خودش و محل زندگی اش را مینویسد و بعد برای دوستانش كپی میكند. در نتیجه در هر مرحله فقط اسم یك نفر اضافه میشود.
این نامه كلی دور دنیا چرخیده است. 628 نفر قبل از من این نامه به دستشان رسیده است (و البته فقط این شاخه خاص). معلوم نیست شروع این نامه از جه زمانی باشد (تاریخ نگاری از وسطهای لیست شروع شده است) ولی وسطهای لیست مربوط میشود به نوامبر سال 2000. این نامه كلی این كشور و آن كشور شده است. كاملا چرخش در یك كشور و سپس شوت شدن به كشور دیگر مشاهده میشود: آمریكا – كانادا – انگلیس – آفریقای جنوبی – نامیبیا – نیوزلند – لبنان و ایران از كشورهای این چرخه هستند. (جالب است كه در این چرخه كشورهای اروپایی خیلی كمند. مثلا فقط یك نفر از این میان در آلمان زندگی میكند.)
به هر حال نامه شادی آوری بود. خیلی خوشحال شدم از دیدن این ارتباط انسانی! خوشم آمد! (راستی این نامه را علی برایم كپی كرد.)

ماشالله شمس الواعظین انگار طرفهای

ماشالله شمس الواعظین انگار طرفهای كاناداست. رفته است سخنرانی بكند آنجا. خوب چه ربطی به وبلاگ دارد؟
حسین درخشان او را به ترفندهای مختلف كشانده است پشت كامپیوتر و این مدل جدید زندگی اینترنتی را -وبلاگ- نشانش داده است. و او هم بسیار خوشش آمده و چند جمله ای گفته است كه بعید میدانم تاریخی شود ولی مسلما كلماتی چون آزادی و … در آن یافت میشود.
وبلاگ یك روزنامه شخصی است. روزنامه ای كه كادر اجرایی بزرگی ندارد و یك یا حداكثر چند نفر میتوانند آن را بگردانند. اینكه هدف واقعی چنین چیزی چیست را تنها نوع استفاده كاربران مشخص میكند. اما حداقل در تعاریف رسمیتر هدف از وبلاگ یكجورهایی ایجاد اتصال است. اتصال به گوشه گوشه دنیای مجازیمان. روزنامه ایست كه سلیقه صاحب آن لینكهایش را مشخص میكند.
در نتیجه چیزی كه من اینجا مینویسم (و البته خیلیهای دیگر) دقیقا در این تعریف نمیگنجد. اما باز تاكید میكنم كه در نهایت نوع استفاده اجتماع است كه مشخص میكند هر چیزی چه مفهومی دارد. (یادم باشد در این باره یك چیزهایی بنویسم.)
خلاصه اینكه شمس از چنین چیزهایی خوشش آمده است. اینكه او و بقیه فرهنگیان ایران هم وارد این گود شوند خیلی خوب است. مثلا لذت بخش نبود اگر شاملو روزانه در چنین جایی مینوشت؟ آن هم نه شعرهایش كه بالاخره قابل دسترسی اند – بلكه عقاید و احساسات روزانه اش در قالبی با كمترین استعاره: ذهنیت خالص!
شاملو كه رفت. اما خیلیهای دیگر هستند. چه نویسنده ها و مترجم ها و چه افراد مدل دیگر. مثلا رییس كشور و از آن جمله افراد. چه میشود آقای خاتمی شبها قبل از خواب بعد از اینكه قرصهای آرام بخشش را خورد از آنچه می اندیشد بگوید؟ (خوبی این كار این است كه مثل یك سخنرانی «از قبل حاضر كردنی» نیست و حقیقت شفافتر و خالصتر مشخص میشود.) راستش لازم هم نیست حتما آدمهای درشت از این كارها بكنند. خواندن نوشته های خیلیهای دیگر نیز ما را به واقعیت انسانها نزدیك میكند. واقعیت انسانها و رابطه هایشان. رابطه ها! عجب مهم چیزی است این!

قبلا هم درباره وبلاگ لامپ

قبلا هم درباره وبلاگ لامپ نوشته بودم. نگاهی به آن طرفها بیندازید. بدون توجه به موافقت یا مخالفت اخلاقی ای كه ممكن است با محتویات آن داشته باشید خنده تان را تضمین میكنم.

مدتی است كه حس میكنم

مدتی است كه حس میكنم جور دیگری شده است. گویی شادی اش از دست رفته است. خیلی وقت است او را آنطور كه همیشه میدیدم نیافته ام. درست از ابتدای ترم جدید: از كنارش كه رد میشوم توانش فقط به یك سلام و علیك قد میدهد. بعدش شر شر خالی میشود و میرود. میرود به جایی كه نمیدانم كجاست. نمیدانم. شاید این فقط یك توهم باشد. شابد اشتباه میكنم ولی تقریبا بعید میدانم در این جور موارد اشتباه كنم. آدمها را خوب از راه دور درك میكنم. خودم كه اینطور گمان میبرم.
بعید میدانم او اینجا را تا به حال خوانده باشد. ولی چه بخواند و چه نخواند كاش شادی اش دوباره در او بدمد.

وقتی اینجا مینویسم حس خاصی

وقتی اینجا مینویسم حس خاصی دارم. حس میكنم خواننده دارم. حس میكنم به تصویرسازی ای عمل میكنم كه میتواند بسیار خطرناك باشد: یك اشتباه – یك كلمه – باعث میشود دیگران درباره من جور دیگری فكر كنند. الان توضیح میدهم:
رابطه هایی كه ما آدمها در اجتماعمان میسازیم اغلب بسیار سطحی است. من و تو وقتی همدیگر را میبینیم بسیار كم به عمق یكدیگر میرویم. افكارمان معمولا پشت تصاویرمان پنهان میماند. نمیخواهم ارتباط تصاویرمان (كه مشتمل است بر چهره – گفتار و معانی گفتاری رد و بدل شده و تمامی سمبلهای دیگری كه در یك رابطه منتقل میشود) را منكر شوم ولی بر این باورم كه این بسیار كمرنگتر از آن است كه باعث شود به آن ذهنیت واقعی دیگران چندان نزدیك شویم.
من چه كسی هستم؟ خوب … یك عده ای از شما من را از نزدیك میشناسید. بعضی از شما هم رو در رو مرا میبینید. مثلا چه كسانی؟ اینها: الهام – مهسا – علیرضا – بهاره – حسام – اویی كه نمیدانم اسمش چیست (و باور كن خیلی همدیگر را میبینیم ولی …!) – ژاله – آیدین و خیلیهای دیگر. (كسانی كه قبلا نامشان را آورده ام را نمی آورم. دلیلش هر چه باشد از نوع عدالت نیست. دلیل واقعی اش از جنس ضدعدالت است بیشتر.) خوب … شماها چه تصوری از من دارید؟ «عجیب است … واقعا انتظار نمیرفت اینطوری فكر كنید» و یا «آه! چه تصور عجیبی …» یا چیزهایی از این قبیل. اینها میتواند واكنشهای من باشد در صورتی كه ذهنیتتان از ذهنیت من نسبت به جهان را با تصویرتان به من ارایه كنید.
حال وقتی من آمده ام و از ابزار زبانی غیرمعمول ای -یعنی وبلاگ- استفاده كرده ام (و نه به خاطر رسانه اش كه به خاطر نوع نگاه من به استفاده از آن) و سعی كرده ام برداشتهایی از اعماق تفكراتم را در اینجا تصویر كنم (بهترین لفظ برای این مفهوم در اینجا projection است) به علت كم شدن تاثیر صورتهای متداول (عرف و …ای كه در برخوردهای معمول داریم و باعث حالتهایی مانند خجالت زدگی – هیجان غیرواقعی و … میشوند) ممكن است هر آن برداشت اشتباهی بكنید و این باعث شود دید نه چندان درستی نسبت به من پیدا كنید.
یك سوال: دید نه چندان درست نسبت به من چه اشكالی دارد؟!
یك پاسخ: هیچ! هیچ! هیچ!
خسته شده ام! بروید پی كارتان.
[یك روز گذشت و خستگیم در رفت.]
منظورم چه بود از همه اینها؟
منظور خیلی خاصی نداشتم. من در حال «تجربه» هستم. تجربه موقعیتهای جدید – آدمهای جدید و ذهنیتهای جدید. تجربه باعث نمیشود من آدم خبره ای شوم در زمینه های مختلف. منظورم از تجربه آن چیزی �یست كه نتیجه اش در نهایت تبدیل شود به «آدم باتجربه». نتیجه اش زندگی كردن است. كاوش در موقعیتهای مختلف ممكن این جهان و از این سو به آن سو رفتن. اگر غیر از این بكنم در یك نقطه گیر كرده ام و در حول و حواشی آن ثابت مانده ام. اینجاست كه دیگر انسان نیستم. یك چیز دیگرم. به هر حال انسان نیستم.
كاری كه در حال حاضر در وبلاگم میكنم یك تجربه است. این وبلاگ «ضدخاطرات» تنها واسطه ای برای این امر زندگی كردن است. وسیله ایست كه در آن میتوانم اندیشه هایی از نوع متفاوت با چیزی كه هر روز از من دیده میشود (یا بهتر بگویم: اكثر آدمها از من میبینند) را به نمایش بگذارم. میخواهم حس نزدیك كردن آدمها به مركز خود را تجربه كنم. نمیخواهم «یاد بگیرم» و بعدا بدانم نتیجه اش چه میشود. تنها میخواهم در این مسیر حركت كرده باشم. فكر میكنید به چیزی دست پیدا میكنم؟

چند روز پیش به ذهنم

چند روز پیش به ذهنم آمد كلی سیاست اینجا را عوض كنم. مثلا به جای اینكه از خودم بنویسم از یكی دیگر بنویسم. مثلا از شما! یا كسی چه میداند از فردا بنویسم یا چیزی از این قبیل.
اما به فرض اینكه بخواهم این كار را انجام دهم نمیدانم دقیقا چگونه این كار را باید انجام دهم. نوشتن درباره چه چیزی واقعا خوب است؟ میتوانم درباره ماشینها بنویسم: نه از اینهایی كه میگویند با رجیستری ویندوزتان چه كنید تا چه شود. درباره ماشین و انسان (و لابد متوجه شده اید كه منظورم از ماشین اتومبیل نیست بلكه كامپیوترست) یا از این دست. ولی كه چه؟ همینطوریش هم به اندازه كافی آلت دست اینها هستم. نمیخواهم بیش از این زیر سلطه شان بروم. (تا به حال فكر كرده اید اگر كامپیوتر را ازتان بگیرند چه باید بكنید؟ من به طور مشخص رشته ام را عوض میكنم.) پس این هیچی …
ایده های دیگری هم هستند. مثلا اینكه درباره یكی بنویسم. مثلا درباره ات! (باید بگویم كه تقدم زمانی این ایده قبل از هر ایده دیگری بود.) اما باز ه� سوال قبلی تكرار میشود: چرا اینكار را باید بكنم؟ جوابی زیاد خوبی به نفع هیچ جهتی ندارم. پس فعلا این كار را نمیكنم. ولی خوشم می آید از نوشته هایی كه نه درباره خودم و نه درباره اطراف كه درباره یك شخص خاص باشد. فقط یك انسان – آن هم دیگری!

وقتی فهمیدمش خیلی ناراحت شدم.

وقتی فهمیدمش خیلی ناراحت شدم.
وقتی فهمیدم هر زمان كه نگاهت میكنم «هست» میشوی و بقیه اوقات نیستی (یا اگر هم باشی من نمیدانم چه چیزی هستی) نیستی ات در من شروع به جوانه زدن كرد. آخر چیزی كه وقتی نمیبینی اش وجودی ندارد چرا باید این همه ذهن من را به خود اشغال كند؟
حیف … دوست داشتم بیشتر واقعی بودی: حتا اوقاتی كه نمیدیدمت هم میبودی.
ولی حالا كه نیستی … من چه باید بكنم؟

امروز اتفاق جالبی افتاد. استاد

امروز اتفاق جالبی افتاد. استاد آخر كلاس روی تخته نوشت:
«ایرانویج بهترین سرزمین پروردگار است.» (از اوستا)
من كلی لذت بردم. نه به این خاطر كه میهن پرستم یا چیزی مثل این (كه نیستم!) بلكه به این خاطر كه تقریبا به یاد ندارم كسی این چنین سر كلاس از عقیده ای غیر از مذهبش دفاع كرده باشد.

گزاره 1:علم پیشرفت میكند. گزاره

گزاره 1:علم پیشرفت میكند.
گزاره 2:سرعت پیشرفت علم هم زیاد میشود.
نتیجه 1: سرعت پیشرفت علم نمایی است.
گزاره 3: تغییرات نمایی در زمان محدود به مقدار نامحدود میل میكنند.
نتیجه 2: در آینده محدود میزان علم (یا بهتر بگویم: دانش) به میزان نامحدودی افزایش میابد.
و این خطرناك است.
و ما خودمان را در بازی خطرناكی قرار داده ایم.
و از این كارمان لذت میبریم.
و دلیلی هم ندارد كه حتا به صرف دانستن مرگمان از زندگی صرفنظر كنیم.

شاید وقتش باشد كه یواش

شاید وقتش باشد كه یواش یواش بند و بساطمان را برداریم و برویم وسط بیابان بنشینیم تا گرگها بخورندمان تا علم دیگر پیشرفت نكند. خطرش را احساس نمیكنید؟! بویش می آید!

آها … در جامعه ما

آها …
در جامعه ما یك سری دانشمند وجود دارند كه اسمشان فقیه است. كار اینها این است كه بیایند و یك معجزه را تفسیر كنند. آفرین! اما مشكلشان این است كه اینها در ده قرن اخیر سیستم كاریشان را آنچنان تغییر نداده اند.
تا چند صد سال پیش مردمان گمان میكردند هر چیزی سنگینتر است سریعتر سقوط میكند. بعد گالیله آمد و گفت «نخیر هم!» و بعدش كپلر بود و نیوتون و لایبنیتز و دكارت و لاوازیه و خیلیهای دیگر. دوران ماقبل آنها خیلی طولانی بود. حدود هزار سالی طول كشید. اسمش را گذاشته اند «قرون وسطا» كه درست ترش «عصر جاهلیت» نام دارد و این دقیقا مشخص میكند اوضاع به چه صورت بوده است: همه جا همه جاهلانه فكر میكردند(فكر میكردند؟!). رنسانس بود و عصر روشنگری و خیلی چیزهای دیگر كه غربیان را از مسلمانان جلو انداخت.
آنها كه از جاهلیت پریدند بیرون – ما بودیم كه با كله شیرجه زدیم درونش. فكر كردیم هر چیزی كه تا به حال فكر كرده ایم درست بوده است و ما همیشه آدمهای بهتری هستیم و بیشتر میدانیم و الی آخر. نتیجه اش این شد كه آن طرف جامعه شناسی به وجود آمد ولی اینطرف هنوز كه هنوز است كسانی كه «فكر میكنند بیشتر میفهمند» و در نتیجه «میبایست بر جامعه حكومت كنند» چیزی از چگونگی جامعه شناسی نمیدانند. حال آنطرفی ها آمده اند و شروع كرده اند به بررسی مجدد بنیانهای جامعه شناسی شان ولی ما هنوز كه هنوز است در خواب غفلتیم.
حیف … هفته پیش بود كه اندك مكانی به نوشته های غیر فردگرایانه خودم دادم و درباره انقلاب نوشتم. یكی از دوستان بعدا آمد و گفت حرفهای بودار میزنی یا چیزی مثل این. ولی من منظورم اصلا آن چنان چیزهایی نبود. من به خودی خود نه از كسی خوشم می آید و نه از كسی بدم می آید(گرچه بعد از گذشت زمان دیگر «به خودی خود بودن» معنایی نمیدهد). جامعه مان را همان طوری كه هست قبول كرده ام ولی جاضر نیستم برای اصلاح آن (به آن سویی كه خودم درست میدانم) گام برندارم. من در مقام برانداز – تیرانداز یا هیچ چیز دیگری نیستم. یك منتقد غیرحرفه ای هستم (پولی نمیگیرم برای این كار) كه به عنوان یك انسان زیینده(!) در جامعه اش لازم میبیند و به خود این حق را میدهد كه بگوید چه حسی نسبت به اطرافش دارد.
آها … بگذریم!
خوب چه كار باید بكنیم … هر كسی میخواهد بر یك جامعه حكومت كند بدون توجه به اینكه ملا باشد یا بازاری یا متخصص فرایندهای اتفاقی ناایستا با ماهیت آشوبی (هاه؟! خوب آدم میتواند دكترایش را در چنین چیزی بگیرد.) میایست متناسب با پستی كه دارد تخصص لازمش را هم داشته باشد. چیزی كه بدیهی است این است كه هیچ كدامشان نمیتوانند برنامه ریزی اقتصاد كشور را بر عهده بگیرند و همچنین هیچ كدامشان درباره روانشناسی قشر جوان حق اظهارنظر ندارند. خواندن حدیث – حفظ بودن دفتر حسابهای شركت یا دانش ریاضی به خودی خود این ویژگی را به كسی نمیدهد. متاسفانه این نكته ایست كه در كشورمان بهش توجه نمیشود و البته بدیهی است كه توجه نشود چون موقعیتها كمی تفاوت میكند كه مورد پسند اصحاب دارای موقعیت نیست.
كاری كه باید كرد این است كه كسی كه جامعه شناسی بلد است مدلسازی ریاضی یاد بگیرد – كسی كه ریاضی خوب بلد است روانشناسی یاد بگیرد و الی آخر. آدمهایی كه قرار است جامعه ای را بگردانند دیگر نمیتوانند تك دانشی باشند. تحولات اساسی در سطح جامعه نیاز به كسانی دارد كه فلسفه – ریاضی – جامعه شناسی – گلكاری و مرتع داری و … را با هم تا حد خوبی بدانند. بقیه ی آدمهای متخصص تك دانشی باید بیایند و به این افراد كمك كنند.