در چیستی‌ی ضدخاطرات

طرف پرسید مگر این‌جا ضدخاطرات نیست؟
گفتم چرا.
گفت پس چرا ملت این همه هر چه را می‌نویسی «جدی» می‌گیرند؟
گفتم منظورت چیست؟
جواب داد خب، فکر می‌کنند هر چه می‌گویی رونوشت دقیقِ واقعیت‌های خارجی است.
من هم چه بگویم، گفتم هاوالله!

من که می‌پرسم

بین بیان به قصد ارتباط و بیان به قصد دقیق سخن‌گفتن و فهمیدن یا فهماندنِ چیزی تفاوت وجود دارد. تا به حال به این فکر کرده‌اید که اگر منِ نوعی از شما سوال‌ای می‌پرسم الزاما هدف‌ام فهمیدن چیزی نیست، بلکه فقط به سخن در آوردن شماست؛ که خوش‌حال‌کردن شماست؟

گاهی فکر می‌کنم اگر هدف‌ام «فهمیدن» باشد میزان سخن‌گفتن‌ام چند و چند برابر کم‌تر خواهد شد. اما به نظرم نمی‌آید چنان هدف‌ای -و تنها همان هدف- برای من در دراز-مدت قابل تحمل باشد.

نویسندگی شغل‌ای شبانه‌روزی

نویسندگی کاری شبانه‌روزی است: شب‌ها خیالاتی می‌شوی و بی‌پروا می‌نویسی، روزها تصحیح‌شان می‌کنی.
حدس می‌زنم کارکرد مواد توهم‌زا و هم‌چنین الکل کمک به افزایش طول شب باشد.

Meet a Fanatic Dumb-ass


YouTube’s link

تصور می‌کنید دنیا بدون وجود این افراد جای به‌تری می‌بود؟
آیا به‌تر نیست با آموزش مناسب این افراد را به سر عقل بیاوریم؟
چه جور آموزش‌ای بر چنین مغزی اثر می‌کند؟

توضیح اضافی: dumb-assبودگی و fanaticبودگی هیچ‌کدام منحصر به کلیسای کاتولیک، دین مسیح و یا حتی دین نیست – با این‌که چون شدت باورهای دینی می‌تواند به حدی باشد که عقل را به کل زایل کند، دین یکی از منابع همیشگی‌ی ایجاد چنین شوت‌بودگی‌هایی است.

خشم و هیاهو در دنیای آکادمیک – یا چگونه با تحلیل بیزی آب‌ای بر آتش بریزیم

(۱) استاد می‌گفت فلانی چه باحاله چون می‌آد و می‌گه «نتیجه‌ی این سه ماه فعالیت‌مان این بود که کلی روش مختلف را بررسی و مطالعه کردیم و همه چیز عالی پیش رفت، و بله، البته مشکل کوچکی هم وجود دارد و آن هم این‌که هنوز نتوانسته‌ایم مساله‌ی اصلی را حل کنیم؛ گرچه امیدواریم تا دو سه هفته‌ی دیگر مساله حل شود.» در حالی که اگه من بودم (هم‌چنان استاد است که سخن می‌گوید) می‌گفتم «سه ماه زدیم توی سر خودمون، هیچ نتیجه‌ای نداد!».
من، خودِ خودِ من، هم در دل‌ام می‌گویم «البته که اعتماد به نفس چیز خوبی است!».
و البته فکر نکنید استاد من از اعتماد به نفس چیزی کم می‌آورد!

(۲) امروز کمی عصبانی شدم از بس بعضی‌ها بی‌شرمانه صاف صاف توی روز روشن پرت و پلا می‌گویند! بحث سر یک روش‌ای است که بر حسب اتفاق زمینه‌ی تخصصی‌ی من است. دقیق‌تر بگویم یک سال و نیم اخیر بیش‌تر روی آن وقت گذاشته‌ام و خب می‌توانم ادعا کنم که دست پایین می‌دانم مساله راجع به چیست. بعد طرف خیلی راحت می‌آید جلوی من می‌نشیند و می‌گوید که فلان چیز برای این مساله‌ها به کار نمی‌رود بلکه برای نوع کاملا متفاوتی از مساله‌ها به کار می‌رود. و بعد که می‌پرسم مطمئنی اشتباه نمی‌کنی پاسخ می‌دهد که بله، خودم مقاله‌اش را خوانده‌ام! می‌خواستم بگویم پدرسوخته، من خودم مقاله‌اش را نوشته‌ام، حالا تو داری به من می‌گویی این چیز به چه درد می‌خورد؟ به جای‌اش گفتم به نظرم miscommunicationای این وسط رخ‌داده و حرف مقاله چیز دیگری بوده است! این کلمه بی‌ادبانه‌ترین لفظی بود که امروز به طور عمومی به کار بردم!
اعتراف می‌کنم که ممکن است مقداری بیش از حد عصبانی شده باشم. یعنی هنوز نمی‌دانم که آیا به‌تر نبود که تنها لبخند می‌زدم و هیچ چیزی نمی‌گفتم. آخر من همیشه همین مشکل را با این شخص خاص دارم. هر وقت بحث علمی می‌شود،‌ دود از کله‌ام بیرون می‌زند از بس این شخص یک نفس با صلابت مزخرف می‌گوید. یکی دو سال پیش پس از چندین و چند بحث ناموفق تصمیم گرفتم که دیگر در هیچ بحث علمی‌ای با او شرکت نکنم چون به نظرم او به اصول علم و منطق پای‌بند نیست. گرچه این مورد ناموسی بود و داشت جلوی روی خودم کار مرا جور دیگری جلوه می‌داد!

(۳) این جور رفتارهای آدم‌ها را می‌توان در چارچوب استنتاج بیزی (Bayesian Inference) توضیح داد.
برای شروع یک مثال خیلی معمول استنتاج را در نظر بگیرید:
شما تاکنون آقای الف را ندیده‌اید اما به هر دلیل‌ای تصور می‌کنید که آدم بی‌تربیت‌ای است. مثلا شاید یکی از دوستان‌تان پیش‌ترها چیز بدی از او به‌تان گفته باشد. یا مثلا بر این تصورید که فلان نژاد یا قومیت کلا بی‌ادب است. حالا قرار است امروز برای اولین بار آقای الف را ببینید و یکی دو ساعت‌ای معاشرت کنید.
ابتدا که او را می‌بینید، او خندان پیش می‌آید و خیلی خون‌گرمانه به‌تان سلام می‌کند. چند دقیقه‌ای می‌گذرد که ناگهان متوجه می‌شوید که آقای الف گویا دارد به بینی‌اش دست می‌زند. با خودتان می‌گویید آقای الف که بی‌تربیت است و لابد نمی‌داند که دست توی دماغ‌کردن جلوی دیگران زشت است. بعد نوبت جوک تعریف‌کردن می‌شود. شما و دوست باادب مشترک‌تان هر کدام یک جوک تعریف می‌کنید. مثلا فرض کنید شما یک جوک معمول رشتی تعریف می‌کنید، دوست‌تان یک جوک معمول ترکی می‌گوید و حالا هم نوبت به آقای الف می‌رسد. آقای الف جوک‌ای قزوینی -طبیعتا با ته‌مایه‌ی سـکـسی- می‌گوید. در دل‌تان برافروخته می‌شوید و می‌گویید چقدر بی‌ادب است و در نتیجه باز هم باور اولیه‌تان محکم و محکم‌تر می‌شود. در نهایت پس از دو سه ساعت به قطعیت می‌رسید که آقای الف واقعا شخص بی‌تربیت‌ای است.

اما نکته‌ی اساسی این است که آقای الف الزاما بی‌تربیت‌تر از بقیه‌ی آدم‌هایی نیست که شما باتربیت‌شان می‌دانید. آقای الف به کنار بینی‌اش دست زد چون مثلا کمی می‌خارید اما به‌تان اطمینان می‌دهم که دست توی دماغ‌اش(!) نکرد. هم‌چنین جوک‌ای که تعریف کرد همان‌قدر زشت و بی‌ادبانه بود که جوک شما یا دوست‌تان بی‌ادبی بوده است. تفاوت در این است که به خاطر پیش‌قضاوت اولیه‌تان همه‌ی رفتارهای آقای الف را در چارچوبی بدبینانه تفسیر می‌کنید. و جالب این‌که چون از اول با قطعیت تصور کرده‌اید که رفتارهای آن شخص حتما بد هستند، دیگر هیچ شانس‌ای برای برداشت خوب از رفتارهای‌اش باقی نگذاشته‌اید. مثلا سلام گرم‌اش را نادیده می‌گیرید. و یا حتی شاید جوک‌ای که او تعریف کرد با این‌که کمی خلاف اصول اخلاقی‌ی عرف بود، اما هدف‌اش نه بی‌ادبی که خنداندن شما بوده باشد. در این صورت آقای الف اتفاقا باتربیت و آداب‌دان است چون سعی کرده بود خون‌گرم باشد.

اندکی مجردتر (ولی نه چندان) بگویم، یکی از نکات مهم در هر استنتاج این است که بدانی قطعیت‌ات نسبت به نتیجه‌ای که به دست می‌آوری چقدر است. مثلا تو یک فرضیه‌ی اولیه‌ای داری و دو سه نمونه هم از آن پدیده دیده‌ای و حالا یک نظری داری نسبت به آن فرضیه‌ی اولیه‌ات. اما چون دو سه مشاهده چندان زیاد نیست، باید مواظب باشی که خیلی نسبت به فرضیه‌ات یقین پیدا نکنی.
در چارچوب بیزی، ما باور اولیه‌ای (از-پیشین) داریم و آن باور اولیه را پس از مشاهده‌ی داده‌ها تصحیح می‌کنیم. معمولا آن باور اولیه نباید خیلی با قطعیت حرف‌ای بزند. مثلا نباید از اول بگوید که آقای الف بی‌تربیت است و لاغیر! باید شانس‌ای برای باادب-بودن‌اش هم باقی بگذارد. اما اگر آمدیم و باور اولیه‌مان از همان اول‌اش بیش از حد قطعیت داشت، نتیجه‌گیری‌مان پس از مشاهده‌ی داده‌ها نیز هم‌چنان قطعی خواهد بود و هر چه دیده‌ایم به این راحتی‌ها نظرمان را نسبت به او عوض نمی‌کند. اما مشکل این است که آن قطعیت کاذب است و چندان اعتباری ندارد چون تصور اولیه‌مان خیلی متعصبانه بوده است.

بعضی‌ها هم همین‌طور هستند. آن‌قدر به خودشان اطمینان دارند که به صرف خواندن یک مقاله چنان سینه ستبر می‌کنند و محکم حرف می‌زنند که آدم شاخ در می‌آورد. در واقع هیچ جایی برای برداشت اشتباه خود از چیزی نمی‌گذارند. و البته باز این موضوع الزاما محدود نمی‌شود به محیط‌های آکادمیک! مکانیزم عمل پیش‌قضاوت، تاثیر استریوتایپ‌های مرسوم در گفتمان‌های جـنـسیت‌زده و نژاد‌گرایانه بر قضاوت‌های فرد کم و بیش به نظرم همین می‌آید. و در نهایت این‌که متاسفانه یا شاید هم خوش‌بختانه چندان راه فراری از چنین پیش‌قضاوت‌هایی وجود ندارد. بدون اندکی پیش‌قضاوت نسبت به دنیای اطراف‌مان موجودی ناتوان بیش نخواهیم بود. شاید بعدترها راجع به این نکته‌ی آخر نوشتم.

(۴) این مشکل‌ای که توضیح دادم (تاثیر شدید باور پیشین بر باور نهایی) یکی از گرزهای محکم‌ای است که بر سر طرف‌داران احتمالات بیزی (Bayesian Probability) می‌کوبند. در واقع یک طرف‌دار چنین چارچوبی می‌تواند داده‌ها را کم و بیش هر جوری که دوست دارد تفسیر کند و به غلط احساس کند که روش‌اش درست است. این حرف‌ام البته بدان معنا نیست که مخالف روش‌های بیزی هستم. مهم این است که آدم به اندازه‌ی کافی عاقل باشد و زیادی «شادبازی» در نیاورد!

(۵) آخرین خاطره‌ی امروزم این‌که از این پس هر وقت دونات می‌خورم و دونات از حالت چنبره‌ی یک سوراخی به یک لوله‌ی U-شکل مانند (بدون سوراخ) تبدیل می‌شود ناخودآگاه به Morse theory می‌اندیشم! این هم جزو چیزهای بی‌ربطی است که دوست دارم یک زمانی یاد بگیرم.

(۶) خاطره‌های دیگرم -یا به‌تر بگویم افکار دیگرم- باشد برای من و خودم و بعضی‌ها!

مرتبط به قوانین بیز در همین بلاگ:
مروری بر قوانین احتمالات
یا بیزی یا فازی
Being Bayesian
در آداب ازدواج

روزگار ماضی‌شده‌ی گذشته‌های همیشه مضارع

داستانی تعریف می‌کردی و همه‌ی افعال ماضی‌ بودند – گذشته‌ بودند، رفته بودند، تمام شده بودند. می‌گذرد و می‌گذرد که ناگهان می‌بینی سر و کله‌ی گزاره‌های مضارع پیدا شده‌اند که حال‌اند، اینک‌اند، توی‌ در حال زنده‌اند. بعد یادت می‌آید که چه دوست می‌داری جای شخصیت‌های داستان‌های‌ات باشی. اما گناه که نمی‌شود کرد، پس دوباره هول‌شان می‌دهی به گذشته، که رفته باشند و همان‌جا ماندگار شوند و تو هم فراموش نکرده باشی که آن‌چه بود گذشت.

سوال‌های ساده‌ی من

داشتم به بچه‌ها (۱) می‌گفتم، گاهی بخش‌هایی از ذهن آدم به همان جاهایی باز می‌گردد که سال‌ها پیش از آن‌ها عبور کرده بود. از خودم بگویم، الان به نظرم می‌آید سوال‌هایی را می‌پرسم که وقتی نوزده بیست سال‌ام بود می‌پرسیدم. سوال‌های خیلی پایه‌ای ولی پیچیده‌ای (۲) چون «آمدن‌ام بهر چه بود؟». یا مثلا پرسش از اهمیت وجود خدا یا سوال‌هایی در هم تنیده‌ای از این دست.

(۱): بچه‌ها یعنی تعداد جوان بین ۲۱ تا ۳۰ سال!
(۲): برای بعضی‌ها گویا این سوال‌ها ساده است، نه به این دلیل که واقعا پاسخ مشخص‌ای داشته باشند، بلکه به این دلیل که اصولا به‌شان پاسخ نمی‌دهند. (گرچه به جای‌اش راه‌حل ارایه می‌دهند.)

درباره‌ی نظرسنجی‌ی پیشین – بیایید سکه بیاندازیم

نتایج نظرسنجی‌ی پیشین برای‌ام جالب بود. هدف نظرسنجی‌ی پیشین این بود که ببینم آیا انتخاب تصادفی با توزیع یک‌نواختِ گزینه‌ها کار ساده‌ای است یا خیر (یعنی هیچ گزینه‌ای بر گزینه‌ی دیگر برتری نداشته باشد؛ همه کم و بیش به یک میزان انتخاب شده باشند). پاسخ منفی بود. تا این لحظه ۱۱۸ نفر در نظرسنجی شرکت کرده‌اند (متشکرم از حضورتان!) و توزیع گزینه‌ها بدین‌گونه بود:

گزینه اول: ۱۰ درصد
گزینه دوم: ۳۲ درصد
گزینه سوم: ۴۴ درصد
گزینه چهارم: ۱۴ درصد

مشاهده می‌شود که گزینه‌ی سوم حدود چهار برابر بیش‌تر از گزینه‌ی اول انتخاب شده است. دلیل چنین اتفاق‌ای چیست؟
مطمئن نیستم، اما شاید دلیل‌اش این باشد که خیلی‌ها تصور می‌کنند که «بقیه» گزینه‌های کناری (یعنی اول و چهارم) را بیش‌تر از بقیه می‌پسندند، پس برای حفظ تعادل گزینه‌ی دوم یا سوم را انتخاب می‌کنند. اما نکته این است که بقیه هم چنین تصوری می‌کنند و در نتیجه بیش‌تر افراد گزینه‌ی دوم یا سوم را برمی‌گزینند.

آیا کس‌ای پیش خود چنین استدلال‌ای کرده است؟
کسانی که روی بازی‌های کامپیوتری (مثل پوکر) کار می‌کنند به چنین کاری می‌گویند opponent modeling. هدف این است که بفهمی طرف مقابل چه رفتاری ممکن است نشان دهد. مشکل این است که طرف مقابل هم ممکن است سعی کند همین کار را با تو بکند و در نتیجه رفتارهای خنده‌داری پیش بیاید.

به هر حال … اگر فرض من درست باشد و آدم‌ها چنین استدلال‌ای می‌کنند، آن وقت این نظرسنجی ویژگی‌ی جالب‌ای دارد: نظردهنده بیش از این‌که سعی کند مساله را به صورت عینی حل کند،‌ سعی می‌کند رفتار آدم‌های دیگر را مدل کند و متناسب با آن رفتار کند. یعنی «گزینه صحیح» نه از واقعیت‌ای خارجی که از تصوری از آن‌چه دیگران ممکن است تصور کنند برمی‌آید.
البته فرض دیگر هم این است که آدم‌ها اصولا در تولید اعداد تصادفی بد هستند. برای این‌کار باید از یک فرد بخواهیم که مثلا صد بار پشت سر هم اعداد یک تا چهار را تصادفی انتخاب کند و بعد توزیع ایجاد شده را مطالعه کنیم.

حل این مساله (انتخاب یکی از گزینه‌ها با شانس یک‌سان) راحل‌حل ساده‌ای دارد: سکه‌اندازی. تصور عمومی بر این است که بیش‌تر سکه‌ها وسیله‌ی خوبی برای تولید عدد تصادفی با توزیع یک‌نواخت هستند. در واقع باور عمومی این است که احتمال شیر یا خط آمدن یک سکه تقریبا نزدیک به ۰.۵ است.

بیایید از سکه استفاده کنیم و ببینیم نتایج چه می‌شوند. چون نتیجه‌ی آزمایش سکه یا صفر است یا یک (شیر یا خط)، و ما چهار عدد می‌خواهیم، پس دو بار سکه می‌اندازیم و با توجه به نتیجه‌ی آزمایش اعلام می‌کنیم که ۱، ۲، ۳، یا ۴ آمده. خب، من از یک سکه‌ی ۲۵ سنتی کانادا استفاده می‌کنم که یک طرف‌اش عکس الیزابت دوم است (شیر = ۱) و طرف دیگرش عکس گوزن (خط = ۰). سکه را روی انگشت اشاره‌-شست‌ام می‌گذارم و با انگشت شست‌ام به زیرش ضربه می‌زنم و بعد می‌گذارم تا روی زمین بیافتد. زمین موکت است و ارتفاع سقوط حدود دو متر یا کمی بیش‌تر. پیش از پرتاب همیشه روی شیر (الیزابت دوم) سکه را به سمت سقف قرار می‌دهم.
نتایج ۵۰ بار آزمایش بدین صورت است:

00100101001101101000011000100100011100010100010010

که می‌شود از قراری(!) ۳۱ صفر و ۱۹ یک. در نتیجه مطابق این آزمایش به طور متوسط ۳۸ درصد سکه‌ها شیر می‌آیند. کمی عجیب نیست؟ انتظارم این بود که این عدد نزدیک‌تر به ۵۰ درصد می‌بود، اما حالا هم خیلی زیاد عجیب نیست. در واقع به احتمال ۲۴ درصد احتمال شیر افتادن واقعی حتی بیش از ۵۰ درصد باشد ولی در این تعداد محدود آزمایش (۵۰ آزمون) نتیجه همین‌ای بشود که دیده‌ایم. (یا به عبارت دیگر: مقدار واقعی پارامتر سکه به احتمال بیش از ۹۵ درصد در بازه‌ی ۰.۲۰ تا ۰.۵۵ قرار دارد.)
.

حدس می‌زنم که (۱) من خیلی خوب سکه را پرتاب نمی‌کنم و (۲) سکه واقعا ۵۰-۵۰ (unbiased به قول احتمالیون(!)) نباشد.

به هر حال بیاییم این نتایج را به نتایج چهار گزینه‌ای خودمان تبدیل کنیم. فرمول‌اش این‌طوری است: 00 می‌شود گزینه‌ی ۱، 01 می‌شود گزینه‌ی ۲ و الی آخر. پس داریم:

1322142331231321241221213

که می‌شود هشت بار گزینه‌ی اول، نه بار گزینه‌ی دوم، شش بار گزینه‌ی سوم و دو بار گزینه‌ی چهارم در ۲۵ تکرار آزمایش. درصدی باشد، می‌شود:

گزینه‌ی اول: ۳۲ درصد
گزینه‌ی دوم: ۳۶ درصد
گزینه‌ی سوم: ۲۴ درصد
گزینه‌ی چهارم: ۸ درصد

خب، با این‌که همه‌ی اعداد خیلی نزدیک به ۲۵ درصد نیستند، اما خیلی هم دور نیستند. احتمالا باید سکه را چندین و چند بار دیگر پرتاب کنم تا ببینم مشکل از کیست. شما چرا این‌کار را نمی‌کنید؟ بگویید چند بار سکه را چگونه پرتاب کرده‌اید و نتایج چه شده است. در ضمن بگویید از چه سکه‌ای استفاده کرده‌اید.

مرتبط:
رای گیری – روز آغاز

خداوند مهر و غضب

خداوندگار آدم و نوح و زرتشت، پرودگار مهر و صبر است؛ و خداوندگار موسی و عیسی و محمد، خداوند خون و خشم و قدر و قهر: بر بندگان‌اش خشم می‌گیرد و روز جزا را به ایشان یادآوری می‌کند.

خداوند -اگر باشد- یک‌تا و بسیط است؛ صفت‌های‌اش زمان‌بردار نیست. اما این مردمان‌اند که رودْند، که ابْرند، که روز به روز رنگ به رنگ می‌شوند. اما خداوند برای همه‌مان ثابت است،‌ آینه است، همان است که مردمان‌اند: گاهی رحیم و کریم و حلیم، گاهی دیگر سریع الحساب و شدید العقاب.

پ.ن.۱: مطمئن نیستم خداوند آدم و نوح و زرتشت واقعا همان باشد که نوشته‌ام.
پ.ن.۲: بدیهی است هیچ‌گونه تضمینی درباره‌ی صحت برداشت‌ام نمی‌کنم.

جان نمی‌دهم تا تو ناسزا بگویی: خطابه‌ای به همه‌ی دختران بی‌ادب و پسران دهن‌لق

[پیش از هر چیزی از لحن اندکی تند این نوشته عذرخواهی می‌کنم. این نوشته مخاطب عام ندارد.]

طرف از ناکجاآباد آمده و شروع کرده به توهین به دیگر کامنت‌گذاران؛ حالا هم که من کامنت‌اش را پاک کرده‌ام شاکی شده است و هذیان می‌گوید.

به نظرم خیلی خوب است که این نکته‌ی بدیهی را همین الان بلند برای خوانندگان گذری و ماموران مزدورشده‌ی خوانندگان گذری و غیره و غیره اعلام کنم (۱):

من برای هر گونه بحث‌ای احترام قایل‌ام، اما فرم بحث هم برای‌ام مهم است. حرف‌های‌تان صد در صد هم درست باشد، یا اصلا با من هم‌عقیده باشید، اما در کامنت‌تان یک کلمه‌ی توهین‌برانگیز وجود داشته باشد شانس حذف کامنت‌تان زیاد می‌شود. اگر این ناسزا به من باشد، شانس حذف کامنت‌تان ده برابر می‌شود. اگر ناسزا به یکی از خواننده‌های دیگر این وبلاگ باشد، شانس حذف کامنت‌تان صد برابر می‌شود (۲).

نکته‌ی کم‌تر بدیهی هم این‌که من اصلا اعتقاد بی قید و شرطی به «جان می‌دهم تا توی غریبه حرف‌ات را بزنی» ندارم.
اول این‌که جان من و عزیزان‌ام به طور خاص مهم‌تر از بخارهای مغزی‌ی آدم‌های پریشان احوال است؛ دوم هم این‌که زیر پا گذاشتن دموکراسی و نادیده‌گرفتن شامورتی‌بازی‌های که با فریاد «ای هوار! دموکراسی نقض شد!» هم‌راه است جزو تابوهای خیلی بزرگ زندگی‌ام نیست. حالا یک زمان به این بحث دموکراسی و آزادی‌ی بیان باز خواهیم گشت، اما فعلا بدانیم که از نظرم آزادی‌ی بیان و عقیده با این‌که بسیار باارزش است، اما وقتی به متا-تابویی سرکوب‌گر تبدیل شد دیگر خیلی هم بدیهی نیست هم‌چنان نام‌اش آزادی‌ی بیان باشد. حتی اگر اصرار بورزیم که بیان‌کردن همیشه و در همه‌ی حالت‌ها و صورت‌های‌اش نمودی از اصل کلی‌ی آزادی‌ی بیان است دیگر از نظرم بدیهی نیست که در هر شرایطی احترام به آزادی‌ی بیان دیگران دستور اخلاقی/مدنی‌ی باارزش و مقدسی محسوب شود. اگر شمای نوعی آرام و شمرده حرف می‌زنید ولی من بلند بلند سرتان داد می‌زنم و به ناسزای‌تان می‌گیرم، از محدوده‌ی آزادی‌ی بیان یا دست‌کم از محدوده‌ی «تو جان بده تا من حرف بزنم!» من یکی که دیگر خارج شده‌اید (۳).

امیدوارم یکی دو پاراگراف پیشین دیدگاه مرا نسبت به کامنت‌های‌ام مشخص کند: از دریافت کامنت‌های محترمانه خوش‌نود می‌شود، از خواندن کامنت‌های هوش‌مندانه لذت می‌برم و کامنت‌های غیرمحترمانه را هم به احتمال زیاد پاک خواهم کرد. و در نهایت یک نکته را فراموش نکنید: تعهد اصلی‌ی من به خودم است نه به دیگران!

(۱): و نه برای خوانندگان قدیمی‌ی این‌جا و کامنت‌گذاران عزیزم که خود شیوه‌ی مرا خوب می‌دانند.

(۲): اگر توهین به کسانی باشد که از آن‌ها خوش‌ام نمی‌آید (مثلا رییس جمهور ایران یا امریکا و …)‌ تا وقتی احساس نکنم ممکن است از نظر سیاسی برای کس‌ای خطری ایجاد شود هیچ مشکل‌ای ندارد.

(۳): پیش‌ترها بامدادی درباره‌ی خشونت کلامی نوشته بود. خواندن نوشته او خالی از لطف نیست.

رای‌گیری – روز آغاز

می‌خواهم اگر دست دهد از این پس گاهی نظرسنجی‌های غیرکامنتی‌ای هم انجام دهم. هنوز نمی‌دانم به‌ترین ابزار برای چنان کاری چیست، در نتیجه اگر پیش‌نهادی دارید دریغ نکنید.

در ضمن لطفا در اولین نظرسنجی‌ی من هم شرکت کنید. در این نظرسنجی باید یکی از گزینه‌ها را به طور تصادفی انتخاب کنید. هیچ‌کدام از گزینه‌ها مزیتی بر دیگری ندارند، پس هیچ‌کدام را بر دیگری ترجیح ندهید!
(لطفا پیش از رای‌دادن نتایج رای‌گیری را نگاه نکنید.)

{democracy:2}

آخرین تیر ترکش

شده است گاهی به «آخرین تیر ترکش» فکر کنم. آخرین تیر ترکش، آخرین تلاش است،‌ آخرین بارقه‌ی امید؛ و پس از آن تاریکی است. در استفاده از آخرین تیر ترکش احتیاط بایست. اگر از جای درست آن را نرانی، زمان‌بندی‌ات به خطا باشد، یا شکار را به غلط نشان‌کرده باشی، آن‌گاه همه چیز از بین رفته است.

گاهی شده است فکر کنم که مفهوم آخرین تیر ترکش بی‌معنا است. همیشه چیزی می‌تواند وجود داشته باشد که به آن امید بورزی. با تغییر غایتِ امیدت، تاریکی به روشنایی تبدیل می‌شود. نه به این خاطر که دوباره نورانده‌ای، بلکه به این دلیل که سرزمین‌ات تغییر کرده است. اینک تو دیگر روی زمین نیستی که خورشیدِ رفته را بمویی، اینک در آن کره‌ی دور دست‌ای هستی که ستاره‌اش سبز است و قرمز است و زرد است و سفید است.

آیا من در وضعیت آخرین تیر ترکش هستم؟ باید دید! مریم بهارنارنج می‌گفت نه! خودم اما هیچ ایده‌ای ندارم.

[تیر ۱۳۸۷]

از هوش، زبان و دیگر قضایا

امروز (در واقع هفته‌ی پیش) دو مقاله از مجله‌ی Mind می‌خواندم. یکی‌شان Intelligence Evolved بود و دیگری High-Aptitude Minds.به وظیفه‌ی حرفه‌ای‌ام عمل نمی‌کنم و توضیح بیش‌تر درباره‌ی نویسنده و شماره‌ی مجله و غیره نمی‌دهم. پیداکردن‌شان نباید خیلی سخت باشد.

خلاصه‌ی مقاله‌ی اول (Intelligence Evolved) این بود که معیارهای ماکروسکوپیک‌ای چون حجم مغز، نسبت وزن مغز به وزن بدن برای توصیف هوش‌مندی‌ی موجودات کفایت نمی‌کنند. مثلا با این‌که وزن مغز انسان زیاد است، اما موجودات‌ای هستند که وزن مغزشان بیش‌تر است و از انسان خنگ‌تر (مثلا بعضی از وال‌ها). بعد می‌گوید شاید ویژگی‌های مایکروسکوپیک توصیف‌گر خوبی باشند. مثلا می‌گوید ضخامت غشای myelin نورون‌ها شاید هوش‌مندی را توصیف کند. ضخامت بیش‌تر آن غشا باعث انتقال سریع‌تر پیام‌های عصبی می‌شوند.
نکته‌ی دیگر مقاله این است که شاید تفاوت جزیی‌ی دیگر وجود بخش‌ای چون Broca در مغز باشد که وظیفه‌ی پردازش زبان‌ای را برعهده دارد (دقیق‌تر: speech area in the left frontal lobe طبق گفته‌ی مقاله). این بخش -تا جایی که من فهمیده‌ام- در موجودات دیگر دیده نشده است.
در ضمن نکته‌ی بامزه‌ی دیگر این است که هوش‌مندی‌ی زبانی‌ی موجودات دیگر فقط تا حد یک انسان سه ساله می‌تواند پیش‌رفت کند، اما پس از آن هوش‌مندی‌ی زبانی‌ی آن‌ها متوقف می‌شود. نکته‌ی ویژه درباره‌ی سه سالگی‌ی انسان تکوین بروکا است.

نکته‌ی جالب به نظرم نقش مهم زبان در هوش‌مندی است. به نظر می‌رسد جدا از پردازش سریع‌تر اطلاعات، ویژگی‌ی جالب دیگری که ما را هوش‌مندتر می‌کند داشتن بخش‌ای از مغز است که به طور اختصاصی به زبان تعلق دارد (نمی‌گویم دیگر موجودان چنین چیزی را ندارند، اما به نظر می‌آید به این حد تکامل‌یافته نباشد). به فکر فرو می‌روم که نکند یکی از چیزهایی که حتما می‌بایست در هر سیستم هوش‌مندی داشته باشیم بخش‌ای مجزا برای پردازش زبان‌ای است. یعنی شاید نتوان با یک مکانیزم یادگیری عمومی (مثل یک RL-based mind همه‌منظوره) به راحتی به هوش‌مندی‌ی سطح بالا برسیم. پیش‌نهادم (؟) این است که اگر کس‌ای می‌خواهد روی هوش‌مندی کار کند حتما باید آن وسط‌ها به زبان توجه خاص بکند. یعنی شاید انتظار این‌که زبان خود به خود به وجود بیاید نه غیرممکن اما در عوض بسیار دشوار باشد.

این از این!

مقاله‌ی دیگر درباره‌ی کودکان باهوش بود. حرف مقاله این بود که تفاوت این افراد (و بیش‌تر تاکید بر بچه‌ها بود) خیلی مشخص نیست. مثلا بعضی وقت‌ها تفاوت از حجم بیش‌تر مغز است. اما به نظر می‌آید حجم بیش‌تر مغز در بعضی قسمت‌ها (و نه همه‌ی بخش‌ها) اهمیت بیش‌تری دارد. مثلا parietal and frontal lobes و anterior cingulate.
علاوه بر این در بعضی آزمایش‌ها مشخص شد که مغز اینان انرژی‌ی کم‌تری برای فعالیت لازم دارد. از طرف دیگر در آزمایش‌های دیگری مشخص شده که مغزشان فعالیت بیش‌تری می‌کند. بگذریم از این‌که دو نوع آزمایش الزاما یک چیز را اندازه نگرفته بودند (یکی گلوکوز-سوزی بود به کمک PET و دیگری میزان اکسیژن رگ‌ها به کمک fMIR)، فرضیه این است که اگر مساله آسان باشد، افراد باهوش‌تر بدون زحمت حل‌اش می‌کنند اما از طرف دیگر اگر مساله سخت است افراد کم‌هوش‌تر اصلا حل‌اش نمی‌کنند (و در نتیجه فعالیت کم است) و افراد باهوش‌تر با شدت و حدت حل‌اش می‌کنند.
نکته‌ی بامزه‌ی دیگر این است که در سری آزمایش‌های اول (یعنی تست گلوکوز-سوزی) در بعضی وقت‌ها الگوی فعالیت کم دیده می‌شد و گاهی نمی‌شد.

شاید و فقط شاید مساله این است که افراد مختلف جورهای مختلف‌ای مساله را حل می‌کنند. مثال خیلی ساده ولی مجردش: سه خط داریم در صفحه‌ی دو بعدی. آیا این سه خط از یک نقطه می‌گذرند؟
ممکن است یک راه‌حل این باشد که تجسم هندسی‌شان بکنیم (یعنی تجسم فضایی) و بعد ببینیم که مثلا چنان چیزی محتمل به نظر نمی‌آید. احتمالا این راه‌حل بخش‌های تصویری‌ی مغزمان را فعال‌تر می‌کند.
ممکن است یک راه‌حل این باشد که سعی کنیم مساله را به صورت یک مساله‌ی جبر خطی در بیاوریم و بعد ببینیم که اصولا سه معادله و دو مجهول در حالت کلی منجر به پاسخ نمی‌شود، اما در عوض ببینیم که اگر rank ماتریس معادل را به دو تبدیل کنیم (یعنی یکی از معادلات را حذف کنیم)، آن وقت پاسخ دارد و بعد چون سه حالت مختلف از ترکیب‌های دو تایی سه گزینه داریم، پس احتمالا این خط‌ها در سه نقطه هم‌دیگر را قطع می‌کنند. این شیوه احتمالا بخش‌های دیگری از مغز را فعال می‌کند.

حالا اگر میزان بهره‌وری‌ی بخش‌های مختلف مغز یک‌سان نباشد و مثلا بخش پردازش تصویری و بینایی‌مان خیلی بهره‌ور باشد و بدون صرف انرژی‌ی زیاد مسایل را حل کند (چون مثلا بینایی صدها میلیون سال است که تکامل یافته) ولی در عوض بخش زبانی‌مان (فرض کنیم که جبر خطی را به صورت زبانی حل می‌کنم) آن‌قدرها هم بهره‌ور نباشد، آن وقت می‌توان نتیجه گرفت که ممکن است در فردی ببینیم که مسایل راحت حل می‌شوند و در فردی دیگر ببینیم که با انرژی‌ی زیاد حل می‌شوند. نکته این است که ممکن است ما بتوانیم مسایل آسان را به راحتی به صورت تصویری در بیاوریم ولی مسایل خیلی دشوار را لازم باشد از روش‌های دیگر حل کنیم (مثلا فرض کنید مساله‌ی پیشین را به این صورت در بیاوریم: اگر پنج صفحه‌ی دو بعدی دل‌بخواه داشته باشیم، نیاز به فضای چند بعدی داریم تا نقطه‌ی اشتراک همه‌ی صفحه‌ها تنها یک نقطه از آن فضا باشد؟ حدس می‌زنم تصور فضایی‌ی این مساله سخت‌تر از تصور جبری‌ی آن باشد.)

عجیب ولی واقعی

آدم گاهی چیزهای عجیبی مشاهده می‌کند. منظورم برگ‌ریزان یک روزه یا شکستن رکورد دمای هوا در ماه اکتبر در دهاتِ ما نیست، بلکه رفتار آدم‌هاست. از توضیح بیش‌تر معذورم.

من و ژاک پره‌وِر در دو سوی لیوان

بی‌سوادی‌ی مرا می‌بخشایید اما یکی می‌تواند بیاید به من بگوید ماجرای ژاک پره‌ور چیست؟!

ماجرای من و ژاک از سال‌ها پیش آغاز می‌شود. به بهانه‌ای رفته بودم به مجله‌ی کارنامه تا محمد محمدعلی را ببینم. موقع خداحافظی او لطف کرد و گفت که مرا می‌رساند. من و او و دو سه نفر دیگر در ماشین‌اش چپیدیم (یادم نمی‌آید دیگران که بودند؛ شاید یکی‌شان مریم رییس‌دانا بود، اما مطمئن نیستم) و بحث‌های روشن‌فکرانه و روشن‌گرانه‌ی مختلف‌ای شروع شد. برای منظور فعلی‌ی ما دانستن این‌که راجع به چه چیزهایی صحبت شد چندان مهم یا حتی جالب نیست، جالب‌اش تنها وقتی بود که او برگشت سوی من (البته مطمئن‌ام جوری برنگشت که قوانین راه‌نمایی و رانندگی را زیر چرخ بگذارد) و پرسید: «از ژاک پره‌ور چی خوندی؟»

طبیعی است که پاسخ من چیزی بود شبیه به: «ها؟ کی؟!»

با وجود تکرار مجدد اسم‌اش نفهمیدم از که دارند صحبت می‌کند به این دلیل واضح که چیزی از او نخوانده بودم.

نکته‌ی بامزه این‌که بقیه‌ی ماشین‌نشین‌ها وضعیت‌شان حسابی با من فرق می‌کرد. بگذریم از آن‌ها که چیزها از او خوانده بودند، بعضی‌ها حتی در کار ترجمه/بازسازی/مرمت اشعار او بودند. همین شد که فهمیدم از «حلقه» به دور بودن ممکن است تاثیرات مخربی بر روانی‌ی گفتمان روشن‌فکری‌مان داشته باشد!

دیگر به میدان ونک -مقصد من- رسیده بودیم و نتوانستم بیش‌تر ته و توی ژاک و هواداران‌اش را در بیاورم. اما ژاک مرا تنها نگذاشت. هر چند وقت یک‌بار به صورتی ظهور می‌کند. آخرین بارش همین چند دقیقه‌ی پیش بود که داشتم مطلب‌ای از خواب‌گرد در مذمت فرج‌الله سلحشور می‌خواندم که دیدم یکی آن پایین کامنت گذاشته: «سلام سید، مرا دریاب که به روزم با ترجمه‌ی شعری از ژاک پره‌ور!» (لابد عمل‌ای در در حال و احوال «قشنگ‌ام، ملوس‌ام، منو دریاب که به روزم!».)

البته مطمئن‌ام که پره‌ور شاعر خوبی بوده است (شرمنده، سی سال‌ای می‌شود که جان‌اش را داده به شما) اما مطمئن‌ام تنها شاعر مطرح پنجاه سال اخیر در کل دنیا نبوده است (آها!‌ آن دیگری هم البته نرودا است!)
یکی می‌تواند مرا حالی کند چرا ژاک این‌همه در گفتار روشن‌فکرانه‌ی ایرانیان یاد می‌شود؟