ماه: اکتبر 2002
تا دیروز فکر میکردم مغز
تا دیروز فکر میکردم مغز انسان دارای 1e10 نورون است ولی برحسب اتفاق در یک سایت معتبر دیدم که نوشته 1e12 سلول عصبی داریم. دیگه بدتر شد! یک چیزی این همه پردازشگر داشته باشد و کاری نکند که دیگر واویلاست! دقیقا چه خبر است آن تو؟ مگر چقدر سلول برای پردازش تصویر میخواهیم؟ مگر چقدر حافظه مصرف میشود؟ به نظرم بقیهاش برای این است که این موجود انساننام بتواند بیاید و خودش را بسیار تحویل بگیرد. یعنی اصلا این تحویل گرفتن، خودش کلی کار است. دیگر چه کسی را میشناسی این همه خودش را تحویل بگیرد؟ در طی زمان (و نازمان) سه موجود وجود داشتهاند با این ادعا: اوایل خدا بود، فرشتهها بودند و شیطان. گرچه بعدا معلوم شد که فرشتهها بیخودی خودشان را تحویل گرفته بودند بعد از آن ماجرای کذایی اسمگذاری و … . بعد از آن بود که خدا بود و شیطان بود و ما آدمها. جالبیاش این است که جدیدا انسانها بقیه را زیاد جدی نمیگیرند و اصولا تنها موجود قابل تحویلگرفتنیی دنیا را خودشان میدانند. البته خندهدارترش این است که آدمها در این مورد توافق نظر ندارند و کم پیش میآید که از صفت عمومیی «ما قابل تحویلگرفتنیها» استفاده کنند و تنها از «من قابل تحویلگیری» استفاده میکنند. اگر اینطور نبود که خیلی از مشکلات بشری حل میشد. دلیل دیگری اینهمه سلول لابد چیزی از جنس توهم است. ایجاد این حجم عظیم خیالات و ناواقعیتها، کم چیزی نیست – انسان مغرور خیالاتی!
آه! این شاهکار است … من به شخصه هیچ موجودی را نمیشناسم که تا به حال خیالاتی شده باشد (باز هم یک مورد فرشتهها بود که خیلی زود مشکلاش حل شد). مثلا یک گربهی خیالاتی را تصور کن. میشود؟ نه! نمیشود! گربهی خیالاتی، شاید تنها در سگ-گربه ممکن باشد و تام و جری. حالا اگر رعد و برقی در میان نباشد، خدای خیالاتی هم قابل تصور نیست. خدا و خیالات؟ امم! شاید … خدا یا خیالاتیی خیالاتی است (و آن وقت نمیتوان زیاد جدیاش گرفت چون زیاد جدی نخواهیم بود) یا غیرخیالاتیی اساسی. حد وسطش نمیشود. اما انسان … امان! امان! انسان خیالاتی، طبیعیترین ترکیب ممکن در دنیاست. اگر خیالاتی نبود، که مثل من دیشب و پریشب آنگونه خواب نمیدید. اگر خیالاتی نبود که مثل خوابهای قبلیام (مخصوصا این اواخر) دنیاهای عجیب و غریبی برای خودش نمیساخت. انسان اگر خیالاتی نبود که مثل من دچار چنین توهمی نمیشد که معلوم نیست باید به خاطرش خوشحال باشم یا ناراحت.
چی فکر کردی آقا جان؟!
چی فکر کردی آقا جان؟! ربطی نداره؟ حالا وقتی گفتم ربطش رو، ببینم چی کار میکنی …
باید حرفام را تصحیح کنم
باید حرفام را تصحیح کنم …
مغز انسان انگار دارای حدود 1e12 سلول عصبی است و نه 1e10 که قبلا میگفتم. با این حساب، اگر روند پیشرفت علم کند نشود باید تا سال 2017 دارای قدرت محاسباتیی معادل آن باشیم و تا سال 2034 به صورت تجاری با قیمت ارزان آن قدرت محاسباتی را خرید و فروش کنیم. البته به نظرم این یک تخمین دست بالاست و حتی عددی مثل 2027 مربوطتر است. Kurzweil پیشبینیاش تا آنجا که یادم میآید 2029 است. گرچه واقعا اینها اهمیتی ندارد: چه 2020، چه 2040.
اگر دروغ باشی چه؟ مرا
اگر دروغ باشی چه؟
مرا ببخشا! من بیمار روانیام! کاریام هم نمیتوانم بکنم تا وقتی نخواهم. دلیلی هم نمیبینم که بخواهم خودم را جور دیگری بکنم. چرا … تا به حال کردهام ولی حس میکنم کم خودم را گول نزدهام. میدانی … معمولا کسی که میخواهد خودش را بکشد، انگیزهاش جلب توجه است. برای همین در اکثر موارد یا نمیخواهد خودش را بکشد یا اینکه اگر بداند که وقتی میمیرد، جدا مرده است و نمیتواند لذت تاسف و وجداندرد را در صورت دیگران ببیند، خودش را نخواهد کشت. به اینها کاری ندارم. اما عدهای هم هستند که قصد مردن دارند چون از این دنیا خسته شدهاند و نیستی را به آن هستیی آنگونهشان ترجیح میدهند. خوب … خیلی سخت است. وحشتناک سخت است. نیستی … تنام مور-مور میشود. به هر حال … موضوع این است که عقیدهی اینها را نمیتوان تغییر داد مگر اینکه ثابت کنی در استدلالشان اشتباه میکنند (و چون اکثر آدمها در استدلالشان اشتباه میکنند، پس اگر باهوش باشی و آنها هم منطقی، میتوانی نظرشان را برگردانی). اما نمیتوانی اصولشان را تغییر بدهی یا بخوای ازشان که به اصول بهتری در زندگیشان وفادار باشند. چون بهتر بودن که در اینجا معادل چیزی است که به تو کمک میکند تا به اصل زندهبودن وفادار باشی، به خودیی خود با دید آنها نسبت به دنیا تناقض دارد. وقتی کسی دنیا را قبول نداشته باشد، پس نمیتوانی او را مجاب به قبول چنین اصولی بکنی. خوشبختی برای او مفهومی ندارد چون ارزش حساب نمیشود (گرچه قبول دارم که این تقسیمبندیام مانع نیست). من نیز، شاید اینگونه باشم. نه! برنامهی خودکشی ندارم. در مورد روانی بودنام گفتم. وقتی من به یک چیزهای اساسیای شک کردهام، طبیعتا برگشتن از آنها هم به این سادگیها نیست. یا باید نشانام داد که این وسط استدلال اشتباهی میکنم یا اینکه جوری گولام زد تا مدتی در فضای این اصول فعلی نباشم. آنگاه، شاید از اصول دیگر لذت ببرم و بعد از مدتی آنها را به عنوان اصول زندگیام بپذیرم. آره! خوشبختانه انسان یک ماشین منطقی نیست چون میتواند یک سری اصل را ترجیح بدهد (ماشین منطقیای را میشناسی که بتواند یک سری اصل را بر دیگری ترجیح بدهد؟) و این ترجیح دادناش، یک فرآیند الکی است. آی! اعتراض دارم. الکی نیست. طبق تعریفهای قبلیام یا حقیقیست یا طبیعی. نمیدانم. شاید بعضی اصلها حقیقت باشند یا شاید هم بعضی اصلها طبیعی باشند. نمیدانم. وقتی به اینها فکر میکنم، میخواهم سرم را بکوبم به مانیتور. عقدهای شدهام از دست اینها. تا وقتی حلشان نکنم، هیچ حرف دیگری نمیتوانم بزنم. یا بهتر بگویم: حرف باارزشی نمیتوانم بگویم. تصحیح میکنم: باارزش بودن به خودیی خود بیمفهوم است. گرچه ارزش ممکن است واقعی، حقیقی یا طبیعی باشد. آنگاه، شاید مجبور باشم بگویم من هیچ حرف حقیقیای نمیتوانم بزنم ولی میتوانم حرفهایی با ارزش طبیعی بزنم. گیجات کردم؟ آره! هیچ توضیحی برایات ندادهام تا به حال در این مورد. لعنت به این وضع! حالا دوباره میرسم به سوال اولام: چرا باید دروغ نباشی؟ اگر دروغ نباشی، میتوانی مرا نجات دهی؟ شاید، شاید نجات از اینها نه در طی یک فرآیند حقیقتجویانه که در طی فرآیندی طبیعی رخ دهد. دیدن، طبیعیست. شاید بتوانی چیزهای جدیدی به من نشان بدهی.
هاه! هاهاهاها! هوهو! هاهاه! تلپ
هاه! هاهاهاها! هوهو! هاهاه! تلپ …
تعلیم آدمها بسیار جالب است.
تعلیم آدمها بسیار جالب است. حس میکنم تا حدی میفهمماش ولی نه آنقدر کامل که راضی باشم. مشکل –همانطور که گفتم- در این است که این نیمهفهمیدناش بسیار اذیتام میکند. فکر کنم در باتلاقی گیر کردهام که راه نجاتاش یا کاملا غرق آب شدن آنجاست تا بتوانم شنا کنم یا خشک شدناش. وضعیتهای میانی مرا به کشتن میدهد. به هر حال …
یادگیری انسانها بسیار پیچیده است. تاکید بسیار زیادی بر اطلاعات زبانی دارد. انسان ترجیح میدهد تفسیر یک واقعه مشاهدهپذیر را بشنود تا اینکه خودش آن را تحلیل کند. بهتر بگویم، فهم انسانای پدیدهی بسیار پیچیدهایست که سعی میکند تا حد ممکن از منابع مختلف (و گوناگون از نظر جنس) اطلاعات کسب کند. بعضی از این منابع، به خودیی خود دست اول نیستند. مثلا توصیف یک فرآیند به وسیله یک متن (چه گفته شود و چه خوانده شود) وقتی امکان در محیط قرار گرفتن وجود داشته باشد، منبع دست اولی نیست ولی میتوان از آن استفاده کرد برای تغییر تعبیر شخص از یک واقعه یا مفهوم.
مثال خیلی دم دستام: در یک ساختار مدیریتی، مدیری که تبلیغ مناسب بیشتری برای خودش بکند، میتواند دارای وجههی بهتری در نظر مردم باشد تا دیگریای که واقعا بهتر کار کرده است. لازم نیست دروغی این وسط گفته شود. کافیست اطلاعات درست، با احتمالهای متفاوتی بیان شوند و همچنین به گونهای دیگر، ارزشگذاریی بهتری روی آن رفتارهای دارای احتمال بیشتر شود. مثالاش اینکه، در مرحلهی اول روی یک سری کارها بیشتر تاکید شود (و این الزاما به این معنا نیست که تنها خوبها گفته شود و بدها بیان نشود، میتوان بعضی از خوبها را بیشتر گفت) و بعد اینکه از سمتی کاملا متفاوت، بعضی از کارها مهمتر، سختتر و بااهمیتتر (مهم و بااهمیت چه فرقی با هم دارند؟) جلوه داده شود. این پدیده را خیلی میبینیم ولی چندان توجهای بهاش نمیکنیم. بعضی وقتها راه حل رفع چنین چیزی را «بررسی همه جانبه مساله» مینامند در حالی که درستترش این است: «یافتن تابع توزیع احتمالی معکوس تاکیدها یا واتاکیدسازی گزارههای زبانی«. اسماش سنگین آمد؟ خوب! واقعا مهم نیست. هر چه تو دوست داری به آن بگو، من قبولات دارم (گرچه باید اعتراف کنم که در نوشتن این بخش تنها به تو فکر نمیکردم و بهتر بگویم، بیشتر به کسی –یا واقعهای- فکر میکردم که به دلیل عدم القای خوب بودنام، جدا باورش شده که بد هستم!).