زلزله بلده: دکتر رحیمی‌تبار و دیگر قضایا

جدیدا موج جدیدی از اخبار درباره‌ی زلزله شنیده می‌شود حاکی از آن‌که یکی از استادهای دانش‌گاه صنعتی‌ی شریف (احتمالا دانش‌کده فیزیک) به نام دکتر رضا رحیمی‌تبار، توانسته است روشی برای پیش‌بینی‌ی زلزله بیابد. شایعات زیادی شنیده می‌شود از جمله آن‌که قرارست تا 10 روز آینده (تا حالا لابد شده است 8 روز!)،‌ زلزله‌ای به قدرت 5 تا 7 ریشتر در منطقه‌ای به فاصله‌ی 100 کیلومتری‌ی تهران بیاید. گویا ایشان در جلسه‌ای در دانش‌گاه صنعتی شریف بخشی از این حرف‌ها را تایید و بخش‌هایی را تکذیب کردند و به طور خاص تاکید کرده‌اند که «نم�‌توانند نسبت به چنین چیزی مطمئن باشند». من نه در آن جلسه بوده‌ام و نه از صحت شایعات و آن‌چه واقعا گفته شده است، اطلاع دارم. تنها منبع من، مقاله‌ایست که در آرشیو www.arXive.org قرار گرفته است. مشخصات مقاله این‌گونه است:

M. Allameh-Zadeh, A. Ansari, A. Bahraminasab, K. Kaviani, A. Mahdavi Ardakani, H. Mehr-nahad, D. Mehr-shahi, M.D. Niry, M. Reza Rahimi Tabar, S. Tabatabai, N. Taghavinia, M. Vesaghi, and F. Zamani, “Mid-Infrared Radiation as a Short-Term Earthquake Precursor,” ?, 29 Feb. 2004.

پیش از ادامه لازم است چند نکته را تذکر دهم. اول آن‌که من متخصص زمین‌شناسی نیستم و اطلاعات‌ام در این باره اغلب حاصل خواندن مطبوعات غیرتخصصی است. با این حال، شم علمی هر کسی که در علم فعالیت داشته باشد، گاهی می‌تواند به نقد بعضی از گزاره‌های علمی یا شیوه‌ی علم‌ورزی بپردازد. حال می‌خواهم به همین صورت درباره‌ی این مقاله اظهارنظر کنم.

مقاله این‌گونه شروع می‌شود که سنگ‌های معمول نارسانا هستند، اما گاهی در اثر فشار زیاد نیمه‌رسانا می‌شوند. خب، من دلیلی برای چنین چیزی ندارم، ولی غیرقابل قبول هم نیست. اگر مقاله را خوانده‌اید، می‌دانید که مقاله می‌بایست در این‌جا به مرجعی ارجاع می‌داد که نداده است. بعد با ارجاع به مقاله‌ای، گفته شده است که در زلزله نیز جفت حفره‌های مثبتی از هم جدا می‌شوند و به سطح سنگ می‌روند و بعد، در آن‌جا با هم ترکیب می‌شوند و تابش مادون قرمز خواهند داشت. این مقاله از همین پدیده استفاده می‌کند و مثالی می‌آورد برای نشان دادن این‌که می‌توان از چنین چیزی به عنوان شاهدی پیش از رخ‌داد زلزله استفاده کرد. پس مقاله، مشاهده‌ای تجربی‌ست و نه پیش‌نهاد دهنده‌ی تئوری‌ای. چنین کاری، البته اصلا به خطا نیست و راه علم تجربی همین است: تئوری‌ای داشته باشی، آزمونی برای اثبات‌اش پیش‌نهاد کنی، بیازمایی و بعد تئوری‌ات تقویت می‌شود (می‌دانیم که هیچ‌وقت تئوری‌ای طبیعی اثبات نمی‌شود). یا به برداشت پوپری‌ی ماجرا،‌ تئوری‌ای داشته باشی که محدوده‌ی کوچکی از فضای ممکنات را بپوشاند (مثلا این فرضیه‌ای درست ولی غیرقابل قبول از نظر مکتب علمی‌ست: اگر کار X را کردم،‌ یا A رخ می‌دهد یا A رخ نمی‌دهد)، آزمونی پیش‌نهاد بدهی که ممکن است تئوری‌ات را رد کند، حال اگر رد نکرد، تئوری‌ات تقویت شده است گرچه هیچ‌گاه باعث اثبات‌اش نشده است. به هر حال، آن‌ها چنین کاری را برای این تئوری کرده‌اند،‌ اما چندین مشکل در این مسیر وجود داشته است.
اول آن‌که فقط یک آزمایش بوده است و نه بیش‌تر. یک آزمایش چندان معنادار نیست. از طرف دیگر، مقایسه‌ای که بین زمان گذشته‌ی دور از زلزله و زمان نزدیک به آن بوده است، مقایسه‌ی بین standard deviation توزیع تابش بوده است و نه mean آن. به نظرم، چنین مقایسه‌ای (جدا از مشکلات دیگری که به آن اشاره خواهم کرد) به تنهایی معنادار نیست. آزمون فرضیه‌ای که می‌گوید «در اثر زلزله، زوج حفره‌های مثبت به سمت سطح می‌آیند و در آن‌جا تابش مادون قرمز می‌کنند»، مقایسه بین شدت تابش مادون قرمزست و نه تغییرات پراکندگی‌ی آن در یک محدوده‌ی خاص طیفی (با این همه، ممکن است من اشتباه کنم و برای مقایسه‌ی چنین چیزی،‌ همین آزمون درست باشد. مثلا اگر فرض کنیم که آن تابش monotone باشد، آن‌گاه مقایسه‌ی standard deviation هم معنادار خواهد بود – گرچه باز هم کافی نیست). عیب دیگر کار، عدم بررسی‌ی معناداری‌ی آماری‌ست. کم شدن s.d. از مقدار 24 به 11 به ظاهر تغییر اساسی‌ایست، اما می‌بایست تست معناداری‌ی آماری روی آن صورت بگیرد. عیب دیگر کار،‌ مشخص نبودن واحدهاست. s.d. 24 به چه معناست؟ واحد آن چیست؟ سوال دیگر این است که چرا در زمان بسیار نزدیک به زلزله، s.d. ذکر شده بسیار کم شده است؟ آیا تئوری پشت این آزمون، چنین چیزی را پیش‌بینی می‌کند؟
دو نکته‌ی عجیب برای‌ام وجود داشت: یکی این‌که نحوه‌ی citation تنها مرجع انتهای مقاله بود که در آن اسم مقاله‌ی مرجوع شده نوشته نشده بود و تنها شماره صفحه‌ی آن در مجله‌ای چاپ شده بود. نمی‌دانم آیا این استاندارد خاصی است یا خیر – در حوزه‌ی کار ما که چنین پیش‌آمدهایی رخ نمی‌دهد. نکته‌ی دیگر، انتشار سریع مقاله بود که آخرین داده‌ی آن، تنها یک روز پیش از انتشار مقاله رخ داده بود. من نمی‌دانم http://www.arXive.org دقیقا چه نوع آرشیوی‌ست و آیا در مجله‌ی خاصی هم چاپ می‌شود یا نه. اگر فیزیک‌ای (یا احیانا ریاضی‌کاری) این طرف‌ها پیدا می‌شود، به من بگوید.
موضوع دیگری که مدت‌هاست برای‌ام جالب بوده است و این مقاله نیز دوباره توجه‌ام را به آن جلب کرد، نوع مقالاتی‌ست که فیزیک‌دانان تجربی منتشر می‌کنند. به نظرم شیوه‌ی علمی‌ی آن‌ها، ضعیف‌تر و نادقیق‌تر از آن‌چیزی‌ست که ما انجام می‌دهیم – در حالی که فیزیک همیشه به عنوان مادر علوم شناخته می‌شود. شیوه‌ی کار ما (به طور خاص، کنترلی‌ها منظورم هست و نه هوش مصنوعی‌کاران)،‌ دقیق‌تر و اثباتی‌ترست. در ضمن، مقالات‌مان نیز خواناترست! (به عنوان مثال، فیزیک‌دانانی که در زمینه‌ی آشوب کار می‌کنند،‌ هدف‌شان تنها هم‌زمانی یا حذف آشوب در لیزرهای‌شان است و روش‌های adhocی برای این کار ابداع می‌کنند، اما کنترلی‌ها خیلی تمیزتر چنین کاری را انجام می‌دهند.) با این وجود باید قبول کرد که کمی بدجنسی کرده‌ام و بخشی از هدف‌ام، کرم ریختن بوده است!! (گرچه بین دوستان‌ام، مثلا یاشار یا سهیل، هیچ‌کدام فیزیک‌دان تجربی نیستند. به طور مشخص سهیل که به نظرم حال‌اش به هم بخورد از فیزیک تجربی).
به هر حال، احتیاط هیچ ایرادی ندارد و مهم‌تر از آن، این‌که وضعیت تهران نزدیک فاجعه‌ است نیز تقریبا بدیهی‌ست!

زلزله بلده

(1) نترسید، هیش‌طوری نمی‌شه!
من هنوز این‌جای‌ام،
و زلزله هم گویا رفته است.
نترسید کوچولوهای من!
اما،
گویا خداوند چندان از ما خوشنود نیست.

(2) خب … حالا خبرهای بیش‌تری دارم: نگاهی به این سایت بیندازید. در این سایت که متعلق است به U.S. Geology Survey وزارت کشور آمریکا اطلاعات جالبی درباره‌ی این زلزله آمده است: زلزله 6.2 ریشتری بوده است، 26 کیلومتری زیر سطح زمین بوده است، فاصله‌اش با شهرهای نزدیک بدین صورت بوده: 70 کیلومتری شمال تهران، 140 کیلومتری شرق قزوین، و 140 کیلومتری جنوب غربی ساری.
هم‌چنین در این نقشه می‌توان پراکندگی‌ی زلزله‌های این منطقه در چند سال اخیر را مشاهده کرد. در ضمن، از این‌جا هم می‌توانید لیست و مشخصات آخرین زلزله‌های جهان را بیابید.

(3) به گمان‌ام قبلا لینک‌اش را داده بودم،‌ اما به دلیل خطر همیشگی‌ی زلزله، ارجاع چندباره به آن ضرری ندارد: راه‌نمای عملی زنده‌ ماندن در زلزله نوشته‌ی کتاب‌دار (نکته‌ی جالب این است که هیت‌های وبلاگ کتاب‌دار، بستگی‌ی مستقیمی به وقوع زلزله در کشور دارد!! مثلا در همین یکی دو روز اخیر پس از زلزله، تعداد هیت‌ها حدود دو برابر شده است و هم‌چنین پیک قابل توجهی در زمان زلزله بم وجود دارد:‌ هیت هفتگی 8 برابر مقدار متوسط است).

(4) اختلافاتی هست در مورد این‌که این زلزله آخر سر چه اندازه‌ای بوده است. آخر سر 5.5 درست است یا 6.2 یا 6.3؟ خیلی جالب و خنده‌دار بود که در بعضی از سایت‌ها شنیدم ج.ا. عدد را کوچک کرده است تا به اهداف شوم خود نایل شود. جدا از این موضوع، دلیل اختلاف خیلی ساده است:‌ واحدها فرق می‌کردند. در واقع، آن‌چه اندازه‌گیری شده است کمیت‌های مختلفی بود. مثلا معیاری که USGS داده بود، بر اساس تعریفی به نام moment زمین‌لرزه داده می‌شود که معیاری‌ست برای اندازه‌گیری زمین‌لرزه‌های دور (کم‌ترین فاصله ایستگاه لرزه‌نگار آن‌ها تا بلده، بیش از 999 کیلومتر بوده است). در این‌جا هم بر اساس معیار امواج سطحی 6.3 اعلام شده و رادیو و تلویزیون هم عدد 5.5 را اعلام کردند که احتمالا به معیار محلی (ریشتر) بوده است (گرچه مطمئن نیستم).

Orkut، شبکه‌های انسانی و سرمایه‌ی اجتماعی

در ادامه بحث‌های «جذاب» مربوط به Orkut و ارتباطات انسانی مجازی(؟)، پویان متن خواندنی‌ی دیگری درباره‌ی شبکه‌های اجتماعی و سرمایه‌ی اجتماعی نوشته است. در آن میان اشاره‌ای هم شده است به چگونگی‌ی دوستی‌مان و ماجراهای روزنامه‌ی آفتاب و دیگر قضایای مربوط. نوشته‌ی پویان را در این‌جا بخوانید.

Orkut and Small-world network

در سال 1998، مقاله‌ای در Nature چاپ می‌شود که مفهومی به نام small-world network را معرفی می‌کند که بسیار مرتبط با وضعیت فعلی‌ی orkut و احتمالا خیلی شبکه‌های اجتماعی‌ی دیگرست. قصه‌اش یک چنین چیزی‌ست:

فرض کن شبکه‌ی ارتباطی‌ای داشته باشی (حالا چه نوعی شبکه‌ی اجتماعی باشد و چه هر چیز دیگری) که هر کسی تنها با تعدادی از همسایه‌های مجاورش ارتباط داشته باشد. فاصله دو شخص خاص در این شبکه می‌تواند بسیار دور باشد،‌ اما در عوض هر کسی می‌تواند حس گروه بودگی با دیگران داشته باشد: تو با ده همسایه‌ی مجاورت یک گروه هستی. حالت دیگر این است که شبکه‌ای وجود داشته باشد که هر کسی به طور اتفاقی به دیگران متصل باشد. در این شرایط، فاصله‌ی دو آدم اتفاقی‌ی مختلف خیلی کم شده است، اما در عوض آن گروه بودن نیز کاهش یافته. حالا این آقایان آمده‌اند و گفته‌اند اگر آن شبکه‌ی اول را بگیریم و فقط بعضی از ارتباط‌ها را تصادفی کنیم (مثلا من با شخصی در شهر مجاور ارتباط دارم)، فاصله‌ام با یک آدم دیگر (که به طور اتفاقی انتخاب شده است) خیلی سریع کاهش می‌یابد و دیگر محدود به گروه همسایه‌های‌ام نیستم. اما از طرف دیگر، اگر این ارتباط‌های تصادفی کم باشند،‌ هنوز مفهوم گروه بودن باقی خواهد ماند. بعد آن‌ها آمده‌اند و نشان داده‌اند که خیلی از شبکه‌های طبیعی، چنین ساختاری دارد. مثلا شبکه‌ی هنرپیشه‌های سینمای آمریکا، این‌گونه است و مثلا هر کسی به طور متوسط با 3.6 فاصله با هر هنرپیشه‌ی دیگری ارتباط دارد. جالب این‌که چنین چیزی برای خیلی از سیستم‌های دیگر هم صادق است، مثلا شبکه‌ی توزیع برق آمریکا نیز چنین چیزی‌ست و البته شبکه‌ی عصبی‌ی فلان کرم خاص.

مقاله هم این است:
D. J. Watts and S. H Strogatz, “Collective dynamics of small-world networks,” Nature, vol. 393, pp. 440-442, 1998.

orkut و شبکه‌های اجتماعی

[این orkut هم شده است معضل! به نظرم در همین یکی دو هفته‌ی اخیر، چند میلیون ساعت وقت‌مان (ما آدم‌ها!) را گرفته است. به هر حال کار کردن روی چنین چیزهای به نظرم مفیدست. بگذریم …
از پویان خواسته بودم نظرش را در مورد orkut بگوید. این هم نظر پویان عزیز که به نظرم بسیار جالب آمد. بخوانیدش!!]

سلام 🙂
من نمیدونم چرا هر چی کارِ سخته، من باید انجام بدم! خوب، من تازه با orkut آشنا شدم و واسه همین بقول خودت یه خورده زوده واسه اظهار نظر. امّا اونچیزایی رو که تو نگاه اول بذهنم رسید، میگم. 🙂
به نظرم میاد که orkut خیلی خوب با شبکه‌های اجتماعی کار میکنه. حالا شبکة اجتماعی چیه؟ بوردیو (لابد میشناسیش دیگه) یه تعریف داره که میگه مجموعه شناختهای متقابلیه که در یه وضعیت بادوام بوجود میاد. معنیش همین چیزیه که تو ستون سمت راست profileهای orkut میبینیم دیگه. یعنی من از تو یه شناخت دارم و تو از یکی دیگه و حاصل جمع اینها میشه همون عدد گنده ای که اول کاری تو orkut میبینیم: شما از طریق ۴ نفر با چهل هزار نفر آشنا هستین!! این شبکه ها همه جا تو روابط اجتماعی استفاده میشن. یه تحقیق نشون داده که تو آمریکا، سیاهپوستها به خاطر قوانین محدود کننده نیست که کار پیدا نمیکنن، دلیلش همین شبکة اجتماعیه. شبکة اجتماعی سیاهپوستها توش آدم مهمی پیدا نمیشه. امّا تو شبکة‌ اجتماعی سفیدپوستها، رییس کارخونه هست؛ مدیر بانک هست و هزار جور آدم مهم دیگه… بعضی پدیده های دیگه هم بهمین شبکه ها ربط پیدا میکنه: Nepotism تو اداره ها. نیشها (مثلاً خوار و بار فروشیهای تهران، دریانی هستن. یا تاکسیرونهای نیویورک، پاکستانی: وقتی واسه کسی کار پیدا بشه، مستقیم از فلان روستای پاکستان میره به نیویورک – قدرت شبکه رو حس میکنی؟!) و …
بگذریم، این شبکه‌های اجتماعی باعث میشه که آدم سرمایة اجتماعی (Social Capital) پیدا کنه. سرمایة اجتماعی، تمام روابط ساختی تو یه نظام اجتماعیه که کنش در عرصة اجتماع رو بین اعضای گروه با بقیه و با سایر گروهها آسون میکنه. هر سرمایه ای هم یه سودی داره دیگه. مهمترین سود سرمایة اجتماعی اعتماده (Trust). همین اعتماد باعث میشه که عمل جمعی (Collective Action) براساس مشارکت بوجود بیاد. چیزی که نباید خیلی طول بکشه و کم کم توی Communityهای orkut میببینیمش. همین اعتماده که باعث میشه تو NGOها و CBOها عمل جمعی بوجود بیاد. راستی این گواهیهایی (Testimonial) که تو orkut صادر میشه و نوشته میشه، بدرد همین اعتماد میخوره ها! فرض کن تو که مورد اعتماد رییس جمهوری، یه تأییدیه واسه من بنویسی؛ چی میشه! 🙂
این رو هم خلاصه اضافه کنم که دیگه خیلی حرف نزده باشم: نتایج سرمایة اجتماعی یه چیزایی مثل اینها: مشارکت – بده بستان (این یکی قابل تأمله به نظر من. میگن که سرمایة اجتماعی حاصل شبکة روابط بده بستانی (reciprocal) گسترده است. به نظر تو موفقیت انجمنها و گروهها و … حاصل دیگرخواهی کوتاه مدت و نفع فردی درازمدت نیست؟) – اعتماد (آخ که این یکی چه نتایجی که به بار نمیاره!) – هنجار اجتماعی (که کار کنترلهای قانونی رو میکنه) – و عمل‌گرایی.
اومممم…. گفتم دیگه. باید کم کم با orkut آشنا شد تا فهمید چه اتفاقایی محتمله. ولی ایده اش که خیلی زیرکانه است. بجایی که با سرمایة اقتصادی کار کنه؛ با سرمایة‌ اجتماعی کار میکنه. باور کن که سرمایة اجتماعی (و همینطور سرمایة فرهنگی) خیلی زود به سرمایة اقتصادی تبدیل میشه. خیلیها دربارة شبکه‌ها و سرمایة اجتماعی کار کردن: کلمن یکیشونه (هدیة تولدته ولی هنوز دستت نرسیده. تقصیر خودته و بمن هم ربطی نداره!!!!)، فوکویاما رو هم که میشناسی. بوردیو رو هم همینطور. پوتنام یکی دیگه است. دیگه چی؟! همین دیگه. 🙂 خو� بگذره.

[و البته پویان در کامنت بعدی اضافه می‌کند …]

ببخشید. ولی بذار این رو هم بگم. قبلاًها، تئوریسینها میگفتن که آدمها وقتی از روستا به شهر میان همبستگی بینشون کم میشه. چون آشناییهاشون کمتر میشه و معاشرتها کاهش پیدا میکنه. (Wirth همچین چیزی میگه مثلاً.) بعد کسی مثل کلود فیشر اومد گفت نه بابا! همچین خبرهایی نیست. کافیه به شبکه های اجتماعی شهریها نگاه کنین و توش Multi Stranding بودن و تراکم (Density) رو تشخیص بدین. بیشتر نشده؟! بعد پدر و مادرهای ما و کوچکتر از ماها (مثلاً دانش آموزهای من) گفتن که شما همه اش پشت کامپیوتر میشینین و کسی رو نمیبینین و معاشرت نمیکنین و بدبختین و بیچاره شدین و … ! واقعاً اینطوره؟! orkut (فرض کن در چندینن سال آینده) نمیخواد بگه که اینطور نیست؟! چقدر معاشرت از طریق فضای سایبر بوجود اومده؟ مثلاً خودت و خودم. تو دبیرستان چقدر احتمال داشت همدیگه رو بشناسیم و شبکة (حالا نوستالژیکِ) ماورا چقدر مؤثر بود؟… میشه به اینچیزها هم فکر کرد. دیگه واقعاً ورّاجی کردم 🙂 ولی ورّاجی کردنم واسه تنبیه کردن تو خوبه تا دیگه کار سخت به من ندی! 🙂

orkut

شاید کمی زود باشد برای چنین حرفی، اما این orkut بد عجیب و غریب است! به نظرم آمد لازم است کسی پیامدهای چنین چیزی را تحلیل کند و فورا به یاد پویان افتادم. چه می‌کنی بشر؟! برو تحلیل‌اش کن!

پ.ن: مثلا این‌ها برای‌ام جالب آمد:
-خیلی‌ها با هم دوست‌اند، بعضی‌ها بیش‌تر.
-خیلی‌ها زیادی بچه معروف‌اند.
-خیلی‌ها آن طرف دنیا رفته‌اند.
-خیلی آدم‌ها سال‌ها تلاش می‌کردند تا کسی چهره‌شان را نبیند، حالا به سادگی رخ نمایانده‌اند.
-دنیا کوچک است (قضیه‌ی small world theorem لابد!).
-نظر آدم‌های نسبت به دنیا چگونه است: بعضی‌ها تلخ شده‌اند، بعضی‌ها هم عسل.
-بعضی‌ها …

اوه! شانون عمرا تصور چنین چیزی را می‌کرد.

روز جهانی‌ی مخابرات: مقام شامخ شانون

روز جهانی‌ی مخابرات -با چند ساعت تاخیر- مبارک باد!
اممم …
آره!
واقعا از یک قدرتی یا الکترونیکی نمی‌شود انتظاری داشت،
اما … !
خب، شاید خوب باشد چند لینک مهم را این‌جا بگذارم. مثلا Bell Labs، یا AT&T که می‌توان آن‌ها را مهد مخابرات (یا حتی مهندسی برق نوین) دانست. دیگر این‌که وقتی کسی اسم مخابرات به گوش‌اش می‌خورد (منظورم البته از جماعت برقی‌ست)، حتما حتما باید اسم Claude Shannon فقید در گوش‌اش زنگ بخورد وگرنه اصلا نباید دست به هیچ سیم حامل بیت‌ای بزند (نه این‌که برق می‌گیردش، نه، قباحت دارد). به نظرم برای شروع مقاله‌ی A Mathematical Theory of Communicationاش خوب است. دیگر چه؟ آها! آره! لابد همه می‌دانند -و اگر نمی‌دانند، بدانند!- درست زمانی که معلوم شد که در خون‌های من تئوری‌ی اطلاعات به طور طبیعی جریان دارد (و این معلوم شدن، به مخابرات 2 و دکتر کلانتری ربط داشت)، شانون توانست با خیال راحت این دنیا را به حال خود رها کند(1) – با این اطمینان خاطر که من هستم! (ناخودآگاه به یاد شاهنشاه سابق افتادم). نه! او اشتباه نمی‌کرد، اما، خب، متاسفم … ! (2)

(1) شانون 24 فوریه 2001 به آن دنیا رفت.
(2) نه! نه! من هنوز زنده‌ام – حداقل تا سه دقیقه‌ی پیش که این‌طوری به نظر می‌رسید.

فشردگی‌ی ناگهانی‌ی زندگی‌ی علمی

خب … باید قبول کرد زندگی گاهی به تکینگی پهلو می‌زند:‌ من تا همین الان داشتم فعالیت علمی می‌کردم!
سیمنار کنترل آشوب آماده کن،
شبیه‌سازی کنترل چندمتغیره انجام بده (و تازه ملتفت می‌شوی که گویا یکی از دستورهای MatLab 5.3 مشکل دارد)،
و قبل‌اش هم مقاله بخوان و … ! تازه در این دو روز هیچ بررسی‌ی احتمالاتی‌ی فلان معماری‌ی هوش‌مند را هم انجام نداده‌ام. ای بابا …
هممم … خنده‌دارتر این‌که انگار قرارست سمینار از ساعت 9:00 شروع شود و من تا 9:30 سر کلاس قبلی هستم. اوه …
(راستی نگاهی به تیترم بینداز! اگر گفتی چه صنعت ادبی‌ای در آن به کار رفته است؟!)

توهم دانستن

یکی از عیب‌های اینترنت این است: تو کلی مقاله داون‌لود می‌کنی، بعد حس خیلی خوبی به‌ات دست می‌دهد – انگار واقعا همه‌ی آن‌ها را خوانده‌ای – در حالی که سرعت خواندن مقاله در به‌ترین حالت 30 برابر کندتر از سرعت دریافت آن است (و بسیار پیش می‌آید که زمان لازم برای فهم مقاله‌ای 500 برابر زمان دریافت‌اش باشد. تازه با فرض این‌که دانش کافی برای فهم مقاله را داشته باشی، وگرنه این نسبت به یک میلیون میل می‌کند). کتاب هم همین است: کتاب‌خانه‌ات که پر باشد کلی کیف می‌کنی و حس سواد به‌ات دست می‌دهد، در حالی که می‌دانی یک ده‌ام‌اش را هم نخوانده‌ای. حتی گاهی این حس به هنگام عضویت در کتاب‌خانه‌ی خوب نیز به تو القا می‌شود. به هر حال باید قبول کرد که زندگی مشکلاتی هم دارد …

معنا و روابط علی

گاهی گفته می‌شود که معنا تنها توسط روابط علی‌ای بین دنیای خارج و ذهن ما القا می‌شود. اما من می‌گویم معنا تنها همان روابط علی‌ست، به علاوه چیزهای ناشناخته‌ای که همه‌اش در ذهن من رخ می‌دهد. هر برداشت بیش‌تری از معنا، هیچ قدرت توضیح‌دهنده یا پیش‌بینی‌کننده ندارد.
-از John Gregg, “Language and Meaning

قرار تولد: برخوردی تازه

این لرد به طور ژنتیکی مشکوک است! نه تنها او، بلکه تمام کسانی که با او در ارتباطند (مثلا این و این) نیز بهره‌ای از این مشکوکیت برده‌اند. آیا تا به حال در فلان قله‌ی کوه با کسی قرار تولد گذاشته‌اید که دوستِ دوست شما، رابطه‌ای ژنتیکی با یکی از هم‌کلاسی‌های سابق متولد داشته باشد؟ تازه هیجان‌انگیزتر وقتی می‌شود که بدانی نه تنها تو که دوست تو نیز نه آن شخص را دیده‌ است و نه اسم‌اش را می‌داند و در ضمن، آن مربوط ژنتیکی عزیز –لرد شارلون- با هم‌کلاسی‌ی سابق نیز فوق‌اش یک‌بار او را دیده باشد. بدتر از همه، دانستن این نکته‌ی کوچک است که تو به طور معمول زودتر از 11 ظهر روزت را شروع نمی‌کنی! در ضمن‌ نداشتن هدیه نیز شرایط را سخت‌تر می‌کند. با این وجود نکته‌ی مثبت‌ ماجرا،‌ طبیعت زیباست و این‌که متولد کروموزوم‌های کافی ندارد. خب … این هم خاطره‌ی ورزشی‌ی امروز! در ضمن،‌ همه می‌دانند که قرار داشتن اصلا دلیل بر رفتن به سر قرار هم نمی‌شود. شب به خیر!
[لابد همین کارها را می‌کنم که دیر می‌رسم!]

فلسفه، انسان و علم

به تازگی بر این باورم که فلسفه نمی‌تواند خود را از دو چیز جدا کند: انسان و علم. فلسفه نمی‌تواند در حوزه‌ی معرفت‌شناسی، زبان و ذهن خود را از انسان جدا کند چون انسان است که فکر می‌کند، می‌اندیشد و نسبت به عالم خارج معرفت پیدا می‌کند. حرف زدن از آن‌چه می‌توان درک کرد بدون توجه به چشم داشتن انسان و رادار نداشتن او، بی‌معناست. به همین صورت، فلسفه نمی‌تواند خود را از علم جدا کند چون … ! متاسفانه در این مورد زیاد نظری نمی‌توانم بدهم. به شیوه‌ی علمی تقریبا معتقدم و بر این باورم که فرضیه‌ای در صورتی درست است که بتوان به نوعی صحت آن را سنجید – حتی اگر سنجه‌اش نادقیق باشد. نمی‌گویم فلسفه باید در علم ادغام شود، اما قبول نمی‌کنم فیلسوف چون کسی باشد که از خیس شدن پاهای‌اش در هنگام عبور از رود معرفت، بیم‌ناک باشد.

اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری: روایت دیگران

قبلا اندکی درباره‌ی «اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری» (ایتالو کالوینو) نوشته بودم [چون هنوز آرشیو قبلی‌ام کامل نشده است،‌ لینک نمی‌دهم. اگر دو ماه بعد هنوز چنین نوشته‌ای این‌جا بود، لطفا به من خبر دهید]. حالا هم شاه‌زاده‌ی آسمان درباره‌ی آن مطلبی نوشته است که خواندن‌اش می‌تواند مفید باشد. مخصوصا برای چنین نوشته‌ای که جدا از بعد تکنیکی‌اش، نوع تاثیری که بر مخاطب می‌گذارد نیز اهمیت دارد (مثلا این سوال: آیا چنین شیوه‌ی روایتی،‌ برای مخاطب جذاب هست یا خیر؟). در این‌جا نوشته‌ی او را در میانه‌ی کتاب بخوانید و در این‌جا نیز پس از پایان آن.
.

نوشتن برای فراموش کردن

نوشتن برای فراموش کردن: راه حلی ساده، استثنایی ولی تقریبا ناشناخته. باید نوشته باشی تا بدانی مفهوم مخدر بودن نوشتن یعنی چه. تا ننوشته باشی، نمی‌توانی بفهمی چرا نوشتن –در کلمات قالب گرفتن افکار- درد بدن‌ات را از بین می‌برد.

برخورد حقیرانه تو و زمین

نه! زندگی بسیار تاسف‌بارست …
حتی اگر با حداکثر سرعت -درست به مانند سنگی آسمانی- به سمت زمین پرتاب شوی، به این امید که حداقل جرقه‌های‌ات چشم‌نواز باشند و برخوردی دهشتناک با زمین داشته باشی (آن‌چنان که همه از آن وحشت کنند)، باز هم شکست می‌خوری: تو حتی به سطح زمین نیز نمی‌رسی.
حتما باید یک سنگ آسمانی‌ی 1000 متری باشی تا بفهمند چقدر تاثیر می‌گذاری؟! عجبا!

گل‌آقا پرواز کرد!

… مثل كبوترباز عاشقی كه مات و ساكن به نقطه‌ای در آسمان خیره مانده است و می داند زیباترین كبوترش تا چند لحظه دیگر در آن سوی خط افق گم خواهد شد. (گل‌آقا)

گل‌آقا رفت!
همین نیم ساعت پیش شنیدم‌اش. گل‌آقای‌ام رفت، درست مثل خیلی‌های دیگر – و من دوباره متحیر ماندم از معنای‌اش. خیلی ناراحت شدم. انتظارش را نداشتم: نه! اصلا انتظارش را نداشتم. فکر نمی‌کردم گل‌آقا هم بتواند پژمرده شود و بمیرد، اما او بدون توجه به انتظارم، هفته‌نامه‌اش را تعطیل کرد، و با کول‌بار جمع‌کرده‌اش منتظر قطار سریع‌السیری شد که جمعه 11 اردی‌بهشت ماه سال 1383 خورشیدی – 10، 11 سال پس از اولین آشنایی‌مان- خیلی سریع و فوری (یحتمل حتی سریع‌تر از یک چشم به هم زدن) او را از بیمارستان مهر بالا و بالاتر ببرد تا نه دیگر من بدانم کجاست و نه هیچ کس دیگری.
گل‌آقا مرد و من مدت‌ها بود که خبری از او نداشتم. واقعا نمی‌دانم گل‌آقا که بوده است: زمانی که گل‌آقا می‌خواندم به گذشته‌ای بازمی‌گردد که نمی‌دانم هویت فعلی‌ام چگونه ممکن است به آن واکنش نشان دهد. نمی‌دانم نشریه‌اش را اگر هم اینک بخوانم، دوست خواهم داشت یا نه، نمی‌دانم طنزش با معیارهای فعلی‌ام خوش‌آیند محسوب می‌شود یا نه،‌ و حتی نمی‌دانم آیا با «دو کلمه حرف حساب‌»اش می‌توانم موافق باشم یا خیر، اما می‌دانم که آن زمانی که گل‌آقا را می‌خواندم، مشتاقانه می‌بلعیدم‌اش و ساعت‌ها شادم می‌کرد: نگاهی به کاریکاتورهای صفحه‌های اول و آخرش، سپس نگاهی به کاریکاتورهای صفحه‌های آغازین‌ و بعد حسی از جنس این‌که نمی‌بایست کاریکاتورها را هدر دهم و آن وقت بود که صفحه به صفحه،‌ تقریبا همه‌ی نوشته‌های‌اش را (جز شعرها که آن زمان میانه‌ای با آن نداشتم) می‌خواندم. همین کافی نیست؟ از گل‌آقا تشکر می‌کنم به خاطر همه‌ی آن لحظات شاد. یادت باشد که دوست‌ات دارم.

[خواندن چند لینک زیر به نظرم برای آشنایی با گل‌آقا و باقی‌ی قضایا مفیدست:
سایت مجله‌ی گل‌آقا
مصاحبه‌ی ویژه‌نامه نوروز 1382 همشهری با گل‌آقا
آخرین شوخی تلخ گل‌آقایی/کیومرث صابری درگذشت (خبر سینا درباره‌ی درگذشت گل‌آقا که زندگی‌نامه‌ی مختصری نیز از او آورده شده است).
-گل‌آقا رفت! (رامینیا)
-می‌زنم تا زنده هستم حرف حق (راز)
-تقدیم با عشق (ابراهیم نبوی)]