پارادایم شیفت فردی

بعضی آدم‌ها گاهی در زندگی‌شان از یک چارچوب مهاجرت می‌کنند به چارچوب‌ای دیگر. گاهی این اتفاق با مهاجرت رخ می‌دهد، گاهی هم ربطی به تغییر مکان فیزیکی ندارد. اسم این کار را بگذاریم پارادایم شیفت فردی.

هر پارادایم ارزش‌ها، روش‌ها و آداب خودش را دارد. نمی‌شود فرد را با ارزش‌های پارادایم قبلی قضاوت کرد. نباید پرسید چرا برای پیش‌رفت کاری‌ات جوری رفتار می‌کنی که با روش ما فرق دارد. نمی‌شود پرسید چرا قبله‌ات سمت دیگری است. خطاست. یک جور تقسیم بر صفر است.

حال آدم‌ها وقتی از پارادایم‌تان خارج شدند، هر چقدر هم گوجه فرنگی پرت کنید بر نمی‌گردند. هر چقدر انگ بزنید و بی‌شرم‌شان بخوانید، هر چقدر نابخردشان بدانید، تفاوت‌ای نمی‌کند. فقط دل‌شان می‌شکند و شاید سرشان را به افسوس از کوته‌بینی‌تان تکان دهند. ول‌شان کنید!

پ.ن: اصطلاح پارادایم شیفت را از آقای تامِس کون (Thomas Kuhn) به عاریت گرفته‌ام. او درباره‌ی علم و انقلاب‌های علمی و تغییر پارادایم در آن‌ها صحبت می‌کند. کتاب The Structure of Scientific Revolutions خواندنی است و چشم و گوش بازکن. مخصوصا برای دانش‌مندان و دانش‌پیشه‌ها و علوم دقیقه‌خوانده‌ها.

داستان‌های زندگی تو و دیگران

من ژانر داستانی‌ی علمیتخیلی را دوست دارم. برخلاف خیلیها پیف‌پیف نمی‌کنم که ارزش ادبی این داستان‌ها کجاست. علمیتخیلی ژانر ایده‌هاست. تصور جهان‌هایی متفاوت با جهان فعلی و تلاش برای کشف و درک آن. یک علمیتخیلی خوب نه تنها سرگرم‌کننده است، بلکه اجازه می‌هد تا چیزهایی درباره‌ی جهان فعلی‌مان هم یاد بگیریم. وظیفه‌ی داستان همین‌هاست دیگر، نه؟

گذشته از این مقدمه، که مدت‌ها روی دل‌ام مانده بود جایی بنویسم، باید بگویم که کشف نویسنده‌های علمیتخیلی برای‌ام هیجان‌انگیز است. نویسنده‌هایی که در ایران می‌شناختم محدود بودند و به تدریج همه‌شان مردند (آسیموف که خیلی وقت پیش از شروع نوشتن در این وبلاگ؛ آرتور سی. کلارک و استانیسلاو لم و مایکل کرایتون هم در دهه‌ی گذشته). در این مدت چند نفر تازه هم کشف کرده‌ام که تازه‌ترین‌شان نویسنده‌ایست به نام تد چیانگ (Ted Chiang). تد چیانگ امریکایی است. شاید طبق بعضی تعریف‌ها به‌تر باشد او را نویسنده‌ی ادبیات گمانه‌زنانه (speculative fiction) دانست چون همه‌ی داستان‌های‌اش بار «علمی» ندارد.

تد چیانگ از حدود سال ۱۹۹۰ شروع به انتشار داستان‌های‌اش کرده است و تا به حال چهارده اثر بیش‌تر منتشر نکرده. همهی آثارش یا داستان کوتاه بودند یا رمانک (novella و novellete). به خاطر همین کم‌کاری‌اش، هیچ‌وقت در کتاب‌فروشی‌ها نام او به چشم‌ام نخورده بود. نام او را به گمان‌ام اولین بار به طور اتفاقی در نقد اثری دیگر خواندم. نگاه‌ای به صفحه‌ی ویکی‌پیدای‌اش انداختم و مطمئن شدم که باید حتما چیزی از او بخوانم. از کیفیت کار او همین بس که بگویم تا به حال ۴ بار جایزه نبولا (Nebulaبرده است و ۳ بار جایزه هوگو (Hugo). این دو از اصلی‌ترین جایزه‌های ژانر علمیتخیلی و فانتزی هستند.

کتاب‌ای که از او خواندم مجموعه‌ای هشت داستان‌ای بود به نام Stories of Your Life and Others. ویژگی خیلی جالب این داستان‌ها این بود که خیلی با هم تفاوت داشتند. انگار هر کدام را یک نویسنده متبحر در زیرژانر خویش نوشته است. برای این‌که درک‌ای از گستره‌ی داستان‌ها پیدا کنید، خلاصه‌ای از هر کدام را می‌نویسم (و هم‌چنین برای این‌که چند وقت بعد خودم هم یادم بیاید داستان راجع به چه بود؛ وبلاگ است دیگر). با این‌که تلاش می‌کنم که خیلی از داستان لو نرود، اما به هر حال مواظب باشید و یکی از چشم‌های‌تان را ببندید و کلمات را یک در میان بخوانید.

برج بابل (Tower of Babylon): برج بابل زمین را به سماوات (heavens) متصل میکند. این داستان روایت معدن‌چی‌ایست از سفر چند ماهه‌اش برای رسیدن به سقف آسمان و ورود به سماوات. فضای داستان را دوست داشتم. گرم بود.

تقسیم بر صفر (Division by Zero): روایت ریاضی‌دان‌ایست که کشف می‌کند که ریاضی ناسازگار (inconsistent) است. به طور هم‌زمان از داستان زندگی زناشویی‌اش نیز می‌خوانیم. خواندن علمیتخیلی‌ای که از پروژه راسل و وایتهد در اثبات حساب از منطق بگوید و از Godels Incompleteness Theorems بنویسند برای‌ام خیلی جالب بود.

فهم (Understand): دارویی کشف شده است که کمک می‌کند تا نورون‌های افرادی که دچار آسیب مغزی شده‌اند دوباره رشد کنند. مشاهده می‌شود که نه تنها آسیب مغزی قهرمان داستان از بین می‌رود، بلکه او باهوش‌تر از پیش هم شده است. تزریق‌ای دیگر و باز هم تزریق‌ای دیگر. داستان جالب بود، گرچه من کمی نسبت به داستان‌های راجع به انسان‌های خیلی باهوش‌تر از معمول حساسیت دارم.

داستان زندگی تو (Story of Your Life): تلاش زبانشناسای برای کشف زبان موجودات فرازمینی و در عین حال روایت زندگی دخترش. زبان فرازمینیان بسیار با زبان انسان‌ها تفاوت دارد و در تلاش برای کشف رمزگشایی از آن زبان، زبان‌شناس می‌فهمد که درک آن‌ها از مفهوم زمان با انسان‌ها تفاوت دارد. بیش‌تر از این چیزی نمی‌گویم جز این‌که این وسط می‌فهمیم که اصل وردشی (variational principle) اهمیت دارد. این داستان عالی است! هم روایت‌اش، هم فیزیک‌اش، هم زبان‌شناسی‌اش.

تکامل علم انسانی (The Evolution of Human Science): روایت‌ای کوتاه از زمان‌ای که ماشین‌ها باهوش‌تر از انسان‌ها می‌شوند و خود شروع به تولید علم می‌کنند. علم تولیدشده دیگر برای انسان‌ها مفهوم نیست. آیا انسان‌ها هم‌چنان می‌توانند تولیدکننده‌ی علم باشند یا صرفا می‌توانند تلاش کنند تا روایت‌گر علم ماشین‌ها باشند؟ یاد کتاب‌های ترجمه‌ای و کبکبه و دبدبه‌ی بعضی مترجمان کتاب درسی‌ها می‌افتم (و یک جورهایی این نوشته هم از چنان جنس‌ایست).

هفتاد و دو حرف (SeventyTwo Letters): داستان در زمان گذشته رخ می‌دهد، احتمالا قرن نوزدهم میلادی. انسان‌ها می‌توانند با نوشتن «کلمه» از خاک موجود متحرک بیافرینند که کارهای دل‌خواه‌شان را انجام دهد (در واقع گولم Golem). یک جور روبات. همچنین انسان‌ها هنوز درک‌ای از ژنتیک و تکامل ندارند. حال این وسط کشف می‌شود که بقای بشریت در خطر است. کلمه چگونه می‌تواند بشریت را حفظ کند؟ این داستان را هم خیلی دوست داشتم. یک جور علمیتخیلی با بن‌مایه‌ی علم قرن‌ها پیش و هم‌چنین اثری در ژانر تاریخ جای‌گزین (alternative history). چنین ژانری به پانکِ بخار (steampunk) معروف است.

جهنم نبود خداست (Hell is the absence of God): روایت جهان‌ایست که فرشتگان به طور مرتب بر مردمان ظاهر می‌شوند و در هر ظهورشان عده‌ای را شفا می‌بخشند و عده‌ای را ناقص می‌کنند و عده‌ای را می‌کشند. شخصیت اصلی داستان، که خدادوست نیست، هم‌سر مومن‌اش را در یکی از این ظهورها از دست می‌دهد. داستان تلاش اوست برای «عشق»ورزیدن به خداوند تا بتواند در آخرت به هم‌سرش بپیوندد. نگاه‌ای تازه به تعامل انسان و خدا. تا یکی دو صفحه‌ی آخر، این داستان را دوست داشتم. یک جورهایی یاد فیلم AI کوبریک و اسپیلبرگ می‌افتم که فیلم می‌توانست زودتر تمام شود و ضربه‌ی محکم‌تری بزند. این‌جا هم همین‌طور بود. به هر حال داستان خوبی است و متفاوت با هر داستان «مذهبی» دیگری که تا به حال خوانده‌ام.

دوست‌داشتن آن‌چه می‌بینید: یک روایت مستند (Liking What You See: A Documentary): میزان زیبایی انسان‌ها در نوع برخوردمان با آن‌ها تاثیر می‌گذارد. چیزی که به آن اثر هالهای میگویند. این داستان که به صورت مجموعه‌ای مصاحبه نوشته شده است درباره‌ی اختراع‌ایست که اجازه می‌دهد انسان‌ها درک‌ای از زیبایی دیگران نداشته باشند. چنین چیزی اجازه می‌دهد که دیگران را آن‌گونه که هستند و رفتار می‌کنند بشناسیم و نه از ظاهرشان. اگر کس‌ای را دوست داریم، به این خاطر دوست داریم که مثلا خوش‌رفتارست و نه این‌که زیباست. طبیعتا عده‌ای موافق چنین اختراع‌ای هستند و عده‌ای مخالف. این داستان مستندگونه روایت‌ایست از تلاش این دو گروه. داستان‌ای اجتماعی/فمینیستی.