نخود

آخه یکی نیست به‌ش بگه «نخود! تو دیگه چی می‌گی؟!»
یا حتی «آن پشه هم تویی!» یا چیزی در همین حدود.

فکر کنم خصلت‌ای کم-و-بیش عمومی‌ای باشد که اگر به آدم‌ها رو بدهی، روی‌شان زیاد می‌شود. اگر ساکت باشی فکر می‌کنند موافق‌شان‌ای، اگر فریاد نزنی گمان می‌برند از همه چیز راضی هستی، و اگر نظرت را نگویی به خیال‌شان می‌رود که کلا با مقوله‌ی نظر ناآشنایی و -متاسفانه- به هم‌چنین اگر سوارشان نشوی فکر می‌کنند باید سوارت شوند!
تا به حال بارها و بارها به همین دلیل ضربه خورده‌ام. معمولا نرفته‌ام در صورت طرف داد بزنم. یا آمده‌ام این‌جا چیزکی نوشته‌ام، یا در آن دفتر رو به موت‌ام و یا به کس‌ای گفته‌ام که ربط مستقیمی به آن شخص نداشته است. یعنی در واقع حلقه‌ی فیدبک را هیچ‌وقت کامل نبسته‌ام. ناراضی نیستم. ترجیح می‌دهم ساکت باشم و به نظر احمق بیایم تا این‌که خلاف‌اش را عمل کنم و روزی دیگران بیایند و در موردم همین‌گونه فکر کنند که من در مورد ایشان فکر می‌کنم. البته باز هم تاکید کنم که هیچ چیز خالص نیست و من هم همیشه این‌گونه که می‌گویم نبوده‌ام و نیستم.
خب! غرغر تمام شد!

Anti Memoirs

گاهی این‌جا کم ضدخاطرات است، گاهی زیاد.
گاهی این‌جا خاطره است، گاهی ضدخاطره.
گاهی این‌جا طنز می‌نویسم، گاهی جدی (اما معمولا هر دو با هم).
گاهی این‌جا من می‌نویسم، گاهی من نمی‌نویسم.

راستی ضدخاطرات‌ام را دیده‌اید چگونه به دنیا آمد؟ آخر سر اولین پست‌های‌اش را از حالت draft (که در انتقال وبلاگ این‌گونه شده بود) به وضعیت قابل خواندن تبدیل کردم. بخوانید نوشته‌های اغازین‌ام را در ژانویه ۲۰۰۲ .

راست است دنیا بر لاک‌پشت سوار است؟

راست است می‌گویند قشون‌کشی‌ی اسکندر به ایران فقط به خاطر یک دختر خوش‌گل ایرانی بوده است که بعدا پدر همه را هم در آورد؟
راست است می‌گویند اولین جنگ بنی‌بشر سر یک موز بود؟ موزی که باعث شد قابیل با بیل هابیل را بکشد؟
و راست است می‌گویند شیرازی‌ها تنبل‌اند و تاکنون در هیچ جنگ واقعی‌ای شرکت فعال نداشته‌اند؟
این‌چطور: دلیل اصلی‌ی جنگ جهانی‌ی اول این بود که رابطه‌ی نایکوئیست هنوز به دست نیامده بود و در نتیجه خط رو خط افتاده بود و بعضی‌ها چیزهایی را که نمی‌بایست بشنوند خش‌خش‌دار شنیده بودند؟
آقا! خانم! راست است می‌گویند یازده سپتامبر اصلا کل‌اش الکی است؟ امریکا خودش زده برج را آورده پایین تا بهانه داشته باشد برای فتح دنیا؟
خانم! آقا! تو را به خدا به من بگویید که دلیل اصلی‌ی جنگ جهانی‌ی دوم نپذیرفته‌شدن هیتلر در آکادمی‌ی نقاشی‌ی وین نبوده است.
و ۱۸ تیر: راست است بعضی‌ها می‌گویند همه چیز از بستن یک روزنامه شروع شد و به یک ماشین ریش‌تراشی ختم شد؟
یکی به من بگوید اشتباه می‌کنم که ناصرالدین شاه پنجاه و هفت هزار و صد و بیست و سه کیلومتر مربع از ایران‌زمین را به اجانب بخشید تا برود فرنگ را ببیند.
آقایان! خانم‌ها! راست است قرار است ایران‌زمین سه شقه شود به خاطر یک «نمنه»؟! نه! جان زن‌عمه‌تان واقعیت‌اش را به من بگویید. واقعا قصد چنین کاری دارید؟

جنسیت‌زدگی‌ی حاد

کمی شاید برخورندانه باشد، اما مشاهده‌ی من است:

هوموساپینس مذکر در مقابل هموساپینس مونث بدجوری خودنمایی می‌کند آن‌قدر که گاهی توی ذوق می‌زند. کافی است یکی از آن مونث‌ها در محیطی که به آن دانش‌گاه می‌گویند نیاز به یک ورق کلاسور پیدا کند تا همه‌ی مذکران نه تنها ورق که دفترهای خاطرات‌شان را (اگر داشته باشند) با همه‌ی قلب‌ها و تیرهای کج‌اش جلوی جـنـس مونث پهن کنند. اما خدا نکند یکی از آن مذکران سر امتحان بدون خودکار بماند که آخر سر مجبور می‌شود با زغالِ دماغ سوخته‌اش ورقه‌ را بنویسد. بگذار مثال دیگری بزنم: یکی دو سال است طرف را می‌شناسی. پسری است خوب و مهربان و همیشه فعال و پایه‌ی کار و کمک و غیره. ناگهان در عرض چند هفته دگرجـنـسیت‌زده می‌شود و دیگر ردی نیز از او نخواهی یافت. اسم این ناپدید شدن می‌شود سختی‌ی روزگار یا تقدیر تاریخی‌ی موجودات جـنــسیت‌زده.
این نامتقارنی‌ی جنسیت‌زده حتی در دنیای مجازی نیز بروز دارد. وبلاگ‌های دختران بیش‌تر خواننده دارد،‌ بحث‌های خاله‌زنگی بیش‌تر از بحث‌های عمومردکی طرف‌دار دارد، پسران بیش‌تر مایل‌اند با دختران ارتباط مجازی برقرار کنند، و پاسخ‌های ای-میل دختران به طور متوسط سریع‌تر از پاسخ ای-میل پسران داده می‌شود (همه‌ی این بیش‌ترها یک «به طور متوسط» هم دارد).

توجه کنید که این موضوع با این‌که در بیش‌تر موارد دلیل‌ای جـفت‌گیرانه دارد اما در مورد مذکران بی‌نیاز به جـفت یا مونثان مزدوج نیز دیده شده است.

پیش از خواندن خطبه‌ی پایانی بگویم که زنان نیز در مقابل مردان رفتارهای خاص و شگرف‌ای نشان می‌دهند که قابل تامل و بررسی است. پیش‌تر درباره‌اش نوشته‌ بودم، باز هم خواهم نوشت. فراموش نکنم و بگویم که متاسفانه خودم کاملا مبرا از این ویژگی‌های جـنس‌زده نیستم.

مرتبط:
P{W|W}>P{M|W} and …
حقیقت چیست؟ [یا حقیقت زندگی‌ی فلسفی‌ی استاد]

HBD 2 Hergé

Tintin and friends

و از این‌جا هم کتاب‌ها را دریافت کنید! (با تشکر از پویا که لینک را از سایت‌اش پیدا کردم و در ضمن قرار است بشناسم‌اش و اسم‌اش هم آشنا است ولی نمی‌دانم چرا یادم نمی‌آید کیست!)

در FAQ یک سایت پزشکی چنین چیزی دیدم:

How do I get X Deficiency?
X Deficiency is an inherited condition; therefore, you can not get it from being in contact with someone who has X Deficiency. Since it is inherited, there is no cure.

مرا بی‌اختیار یاد جملاتی مانند این می‌اندازد:

640 K ought to be enough for anybody. (Bill Gates, 1981)

Oilers› fans

Oiler's hockey team fans

دی‌شب هم تیم هاکی‌ی شهر ما، Oilers، بازی داشت. برخلاف دفعه‌ی پیشین فراموش نکردم که دوربین‌ام را با خود هم‌راه ببرم. شب با بچه‌ها ابتدا رفتیم چیزکی خوردیم و بعد هل‌شان دادم برویم سمت Whyte Av. تا جمعیت را ببینیم (و البته من هم عکس بگیرم!). این دفعه خیلی خلوت‌تر از پیش بود. در واقع هیچ‌جا هیچ‌کس له نشد. اما به هر حال شد چند عکس بگیرم که نتیجه‌اش را می‌بینید.
به خواندن ادامه دهید

گاو حساس

طرف آدم خیلی خوبی است. مثلا به اندازه‌ی پنج‌تا. بعد آدم‌ها به اندازه‌ی پانزده‌‌تا از خوبی‌های‌اش حرف می‌زنند.
واکنش آدم‌ها در این مورد دوگونه است:
۱-یک دسته به اندازه‌ی پانزده‌تا از او خوش‌شان می‌آیند.
۲-یک دسته نسبت به آن شخص حساسیت پیدا می‌کنند.

این را که پایداری ی نقاط تعادل این سیستم کجاست نمی‌توانم دقیق مشخص کنم. بستگی به سیستم دارد. گاهی افراد از یک دسته به دسته‌ی دیگر می‌روند (یعنی آن نقاط تعادل الزاما ناپایدارند. به‌تر است به جای نقطه‌ی تعادل از نواحی‌ی جذب یک سیستم آشوبی صحبت کنیم. یا مثلا اگر دل‌مان خواست از همان مفاهیم پیشین بهره ببریم لازم است نویز به سیستم اضافه کنیم و شانس فرار از نقطه‌ی تعادل پایدار سیستم nominal را به سیستم جدید بدهیم. اممم … بگذریم!). مثلا همین می‌شود که ابتدا مردم فکر می‌کنند اتفاق‌ای مقدس و بسیار باارزش است اما بعد از گذشت ده بیست سال از تقدس‌اش جوک می‌سازند. بعضی وقت‌ها این اتفاق در شش ماه می‌افتد. گاهی هم هیچ‌کس‌ای در دسته‌ی دو قرار نمی‌گیرد. در این صورت به آن جامعه می‌گوند گاو (و گاهی هم گله‌ی بز).

باور کنید نمی‌گویم گاوبودن بد است. معمولا راحت‌تر است. چون حساسیت داشتن به چیزی معمولا خوش‌آیند نیست. اما جدیدا از خداوند خواسته‌ام اجازه دهد حساسیت داشته باشم تا گاو باشم. اما به هر حال نمی‌توان همیشه هم گاو نبود. (;

پیروزی غیرتمندان صنعت نفت ادمونتون

-مردم مردم‌اند. همان‌طور که آسمان اکثر جاها کم و بیش یک رنگ است. مردم این‌جا همان‌طور شاد می‌شوند و زمین و زمان را به هم می‌دوزند که مردمان ایران‌زمین. حتی شاید بشود گفت این‌جایی‌ها الکی‌خوش‌ترند. نه! بدون تردید می‌توان گفت.

-تیم هاکی‌ی صنعت‌ نفت این‌جا نمی‌دانم کدام تیم را برد و از مرحله‌اش رفت بالا. در واقع گویا (آن‌طور که شنیده‌ها حاکی است – وگرنه من که تعقیب نمی‌کنم بازی‌های‌اش را) الان به فینال کنفرانس غرب امریکای شمالی (اسم‌اش همین است؟) رفته است و این افتخار برای خودش قابل توجه است. «خداوند پکا را بیامرزد» یا «شارک …!». این‌ها شعار طرف‌داران بود.

-این تیم ما اسم‌اش Oilers است و رنگ‌‌اش آبی. هاکی [روی یخ] هم همان ورزش‌ای است که ده نفر آدم عظیم‌الجثه عین بچه‌های نازنازی و ظریف و چابک روی سطح‌ای یخین لیز می‌خورند و با میله‌هایی بسیار محکم ضربات‌ای جان‌فرسا به دیسک‌ای می‌زنند و هدف نیز دروازه‌ای است بسان دروازه‌ی گل کوچک. این ورزش خشن است و مردم هم دیگر را کتک می‌زنند و البته برخلاف کتک‌های فوتبالی، هر برخوردی برخورد مجددی ندارد. ممکن است طرف تو را بکوبد به دیوار محوطه ولی تو هیچ کاری نمی‌کنی و دوباره می‌دوی سراغ دیسک (که به‌اش می‌گویند puck). چند هفته‌ی پیش گویا دندان‌های یک بابایی خرد شد به خاطر برخورد با همین دیسک ولی به بند کفش‌اش هم نگرفت و به بازی ادامه داد.

-دوست‌داشتن هاکی سخت است. من از این ورزش خوش‌ام نمی‌آید. هیجان‌اش برای‌ام به هیچ‌وجه قابل مقایسه با فوتبال نیست و در ضمن حاضر نیستم رونالدینهو را با پکا یا هر بابای دیگری عوض کنم. البته باید اعتراف کنم که از نزدیک‌اش جالب‌تر است. ورزش خیلی سریع‌ای است (سریع‌تر از فوتبال) و البته از نظر استراتژیک -تا جایی که درک می‌کنم- ساده‌تر از فوتبال.

-تیم Oilers ما امشب برد و ملت -مطابق همیشه- ریختند در خیابان. شور و هیجان‌شان قابل مقایسه با شور فوتبال دوستان ایرانی پس از پیروزی‌های درخشان تیم ملی‌شان است. در خیابان تفریحی ی اصلی‌ی شهر ریخته بودند و کاملا خیابان را بند آورده بودند (این خیابان که Whyte avenue نام دارد تقریبا معادل خیابان ولی‌عصر (عج) است). بساط فریاد و خل و چل بازی و بوق و الکل حسابی برپا بود. بوی گرس هم البته می‌آمد در خیابان (مثلا (+) را نگاه کنید).

-ملت شاد بالای درخت‌ها رفته بودند، و یا بالای سایبان‌های مغازه‌ها و البته ایستگاه‌های اتوبوس و تیر چراغ‌برق. هم‌چنین بعضی‌ها در سبد خرید فروش‌گاه‌ها می‌رفتند (از همان چرخ‌دارهای بزرگ) و ملت بلندشان می‌کردند. وقتی می‌رفتند آن بالا همه از آن پایین فریاد می‌زدند و طرف را تحریک می‌کردند به انجام دادن کاری. دختران که بیش‌ترین بالاروندگان ماجرا بودند لباس‌شان را اندکی بالا می‌زدند. یکی از مواردی که دیدم طرف پـستـان‌های‌اش را نیز نشان ملت داد و برای این‌که همه خوب ببینند در چهار سو، شرق و غرب و شمال و قبله، کارش را تکرار کرد.

-به نظر می‌رسد فشار جمع این‌جا است که خودش را نشان می‌دهد. وقتی صدها جفت چشم آن پایین از تو هیجان و نشاط می‌خواهد به‌ترین کاری که می‌توانی بکنی -و متفاوت‌ترین‌اش- نه قر دادن و نه آوازخواندن که نمایش ندیدنی‌های‌ات است. البته نباید از نقش الکل هم چشم پوشید. اگر من آن بالا بودم لابد اسلایدهای آماده‌نشده‌ی سخنرانی‌ی فردای‌ام را (از نظر تئوری امروز!)‌ نشان‌شان می‌دادم. (;

-من امشب در حالی که ملت جیغ می‌زدند و عرق می‌کردند خیلی به mirron neuronها فکر کردم. به نتایجی هم رسیدم. فکر کنم جزو چیزهایی باشد که ازش خوش‌ام می‌آید.

-نمی‌دانم آیا ممکن است یکی دو سال بعد طرف‌دار هاکی شوم؟ یاد گرفته‌ام که در مورد باورها/آرزوهای‌ آینده‌ام کمی محتاط عمل کنم. معمولا همان شده که انتظارش را نداشته‌ام.

-در ضمن نکته‌ی آموزشی برای نیروی انتظامی‌ی فداکار و غیورمان که مهم‌ترین علت وجودی‌اش هدایت جوانان است (و این‌که فیلم قتل عام هم در کشور پخش می‌شود به آن‌ها ربطی ندارد): خیابان پر از پلیس بود! اما نقش پلیس این بود که بگذارد مردم با خیال راحت شادی کنند. تنها کاری که دیدم پلیس بکند این است که مسیر ماشین‌ها را تغییر می‌داد که نزدیک مرکز تجمع نشوند. در ضمن پلیس‌ها هم اگر لازم می‌شد واکنش شادی‌آفرین نشان می��دادند (نمی‌دانم اسم‌اش چیست وقتی دو نفر دست‌شان را به هم می‌زنند به نشانه‌ی پیروزی و موفقیت یا چیزی در همین حدود. یعنی یادم رفت!). یاد در مجلس باتوم خوردن حضرت افتادم.

حذف ایران از جام جهانی – دو نامه

یکی از اعضای انگلیسی‌ی پارلمان اروپا به نام Chris Heaton-Harris در تلاش برای منع ورود ایران به جام جهانی‌ی فوتبال است. البته به نظر نمی‌رسد که او بتواند در این زمینه موفق شود، اما نفس عمل‌اش قابل نکوهش است. به همین دلیل من نامه‌ای به او نوشتم که متن‌اش را در زیر می‌بینید:

Dear Chris,
Please do not alloy sport with politics. Iranians, like many other nations, like to see their national team in the soccer World Cup. If you become successful and have Iran kicked out from that competition, you will just punish people and not I.R. Iran government. You must be aware that the government does not become sad with that unfortunate event. They just use it as a new apology to oppose all other nations.
I think you need to be wise on this issue.
Regards,
SoloGen

برخلاف انتظار او خیلی سریع به من پاسخ گفت. البته بعید نیست نامه‌اش کپی‌-پیست باشد (یا حداقل پاراگراف‌هایی از آن کپی-پیست شده باشد) اما کماکان «نفس عمل»اش قابل تقدیر است! (: پاسخ او را نیز بخوانید:
به خواندن ادامه دهید

وقتی از تو حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم؟

وقتی از عشق حرف می‌زنی، از چه حرف می‌زنی؟
وقتی از دوستی حرف می‌زنی، از چه حرف می‌زنی؟
وقتی از خدا حرف می‌زنی، از چه حرف می‌زنی؟
وقتی از تفکر حرف می‌زنی، از چه حرف می‌زنی؟
وقتی از شادی حرف می‌زنی، از چه حرف می‌زنی؟
وقتی از قدرت حرف می‌زنی، از چه حرف می‌زنی؟
وقتی از صراط مستقیم حرف می‌زنی، از چه حرف می‌زنی؟
وقتی حرف می‌زنی، از چه حرف می‌زنی؟

باید قبول کرد که بعضی کلمات تنها یک کلمه نیستند، چمدانی از کلمات‌اند!

معترض‌های محافظه‌کار

بعضی‌ها نامه‌پراکن‌اند. از مصائب ج.ا. و کارها و عکس‌های جدید الفنون برای‌ات نامه و خبر می‌آورند. ازشان می‌خواهی کمک کنند تا این بیانیه امضادار شود. ناپدید می‌شوند. نتیجه‌اش از کارهای‌شان نمی‌بینی. چرا؟ شاید هم نمی‌شوند ولی تنها برای تو نمی‌فرستند. پس اگر این‌طور است چرا من کم‌تر اسم دوستان‌ام را در لیست امضاها می‌بینم؟

پ.ن: تو از منافقان خوش‌ات نمی‌آید (یعنی مشکلی نداری سازمان مجاهدین خلق را چون ج.ا. منافق بنامی). به بی‌گناه بودن طرف هم شک داشته‌ای. جنایات‌شان را از نزدیک دیده‌ای. اما فعلا نمی‌خواهی کس‌ای اعدام شود. پس تلاش می‌کنی. نمی‌گویم خیلی زیاد. اندک. یکی دو نوشته در وبلاگ، سه چهار نامه به این طرف و آن طرف. وقی هم‌شهری‌ی مجازی‌مان به طعنه می‌گوید که اینک احساس غرور می‌کند که کمپین مجازی راه انداخته، من کاملا با او موافق نمی‌توانم باشم. درست است که این کمپین -و بسیاری مشابه‌های‌اش- مجازی‌اند، اما خب، این را هم نباید فراموش کرد که خیلی‌ها حاضر نیستند بیش‌تر از همین یک امضا وقت/هزینه بدهند. درست است که شال و کلاه کردن بسیار برتر از فریاد اعتراض آدم‌ها در اتاق خواب‌شان است، اما سکوت‌کردن بدتر از هر دو است.

Residence Assistant

دیگر تقریبا یادم رفته بود نه ماه کی‌ها نبود که با صدای نکره‌ی فلان همسایه‌مان بیدار نشده باشم. طرف دوست داشت خواننده‌ی اپرا شود و پیگیرانه تمرین می‌کرد. اوایل‌اش خوب است و تو هیجان‌زده‌ای که با صدای یک بعد-از-این۰خواننده بیدار شده‌ای، اما بعد از دو سه بار یواش یواش شک می‌کنی که آیا جدا لازم است از بیدارشدن‌ات خوش‌نود باشی یا نه و دیگر بعد از یکی دو ماه مطمئن می‌شوی که صدای‌اش را نمی‌خواهی تحت هر شرایطی -هر شرایطی یعنی هر شرایطی- و به هر عنوان بشنوی. به صدای‌اش حساسیت پیدا کرده بودم. طرف به اقتضای شغل‌اش (مثلا مسوول طبقه) همیشه در راه‌روها حضور به هم می‌رساند و پی‌گیرانه حرف می‌زد.
می‌دانی، تمرین‌اش که معادل یک سر تا ته اپرا خواندن که نبود. بود شاید شکرگزارش هم می‌بودیم. نه! درست مثل تمرین موسیقی یک آماتور -که گیر می‌دهد به یک خط نت تا نحوه‌ی درست انگشت‌گذاری را بیابد- او هم گیر می‌داد به یک کلمه و ول نمی‌کرد. فرض کنید هی من تمرین نویسندگی بکنم و بنویسم «ول نمی‌کرد، ول نمــی‌کرد، ول‌نمی‌کرد، ول نمیکرد، وووول نمی‌کرد، ولنمیکرد، ول نمی‌کرد» ول کن بابا جون، بی‌خیال شو!

آها … فراموش نکنیم: این بابا ویولون هم تمرین می‌کرد. و خود دانی تمرین ویولون چیست.

آخرین باند آخرین فرودگاه جهان


ما روی یک توپ بزرگ زندگی می‌کنیم که تا وقتی جلوتر نریم نمی‌تونیم افق‌های دیگه رو ببینیم و البته هیچ موقع انتظار هم ندارم که در افقی اتفاقی بیوفته، جایی که اتفاقی می‌تونه بیوفته یک جایی‌ه وسط راه رسیدن به اون افقی که همین‌جور هرچی جلوتر می‌ری نو می‌شه و شاید روزگاری شبیه سراب به نظر بیاد.

می‌دونی، هدف هیچ خلبانی رسیدن تا آخر همه‌ی باند‌های دنیا نیست. اصلاً کارکرد این باند‌ها یک چیز دیگه‌ست.

سیاه‌چاله‌های زیر فرش

همیشه از سیاه‌چاله‌های زیر فرش خوش‌ام می‌آمده. مخصوصا وقت‌هایی که خانه‌تکانی داری و فرش و قالی را به قالی‌شوی می‌دهی و همه‌ی آن سیاه‌چاله‌ها می‌ریزند بیرون با تمام خاطرات‌شان. حال کافی است با چوب هاکی محکم بزنی دهان‌شان را خرد کنی: «راست‌اش خنده‌دارین صحنه وقتی بود که فکر می‌کردم تو وجود داری».

گشنگی

گشنه هستی. خیلی. نتوانستی کاری که می‌خواسته‌ای بکنی. اعصاب‌ات خراب است. کماکان گشنه هستی. هر لحظه بدتر می‌شود. نای تکان خوردن نداری. به این فکر می‌کنی که اگر همین‌طور آرام دراز بکشی اول بیهوش می‌شوی و بعد می‌میری. بد است؟ مطمئن نیستی. حداقل راحت می‌شوی از دست‌شان.

اما آن‌ها هم از دست‌ات راحت می‌شوند. نه! پا می‌شوی و ادامه می‌دهی. به زور هم که شده باید ادامه داد.

هم‌چنان قیافه‌ی خیلی‌ها را نمی‌خواهی ببینی. مار اگر خوش خط و خال است، باز هم مار است. می‌ترسی. به پایین‌کشیدن کرکره‌ها فکر می‌کنی. مار هم‌چنان نیش می‌زند.

سکوت

گاهی خودت می‌دانی داری چه کار می‌کنی، تنها کمی آرامش می‌خواهی و سکوت. دل‌ات می‌خواهد کس‌ای کاری به‌ات نداشته باشد. دل‌ات می‌خواهد ساکت شوند و بگذارند کارت را بکنی. کم گیر می‌آید چنین روزگاری. دل‌ات در این روزگار فعلا چنان چیزی می‌خواهد: no more disturbance please!

تنها صداست که می‌ماند

-نوای‌اش در ذهن‌ات غوغا می‌کند. به خاطر نمی‌آوری چه آهنگ‌ای بود. Pink Floyd؟! Anathema؟! یا چیزی دیگر؟ سعی می‌کنی ملودی‌اش را با سوت بزنی. درست نمی‌توانی این‌کار را بکنی. نه فقط به دلیل سوت‌زدن بلد نبودن‌ات.
-صدای مخملین‌اش را می‌شنوی. گویا از ته چاله‌ای می‌آید. شاید هم چاه‌ای. به خاطر نمی‌آوری کجا شنیده‌ای‌اش. چاله؟ چاه؟ چرا من باید آن صدا را شنیده باشم؟
-صدایی نمی‌آید جز نوازش داغ آب بر پشت‌ات. سرت را به دیوار تکیه داده‌ای و به هیچ فکر می‌کنی. بعد صدایی می‌آید. شبیه ناله است. می‌گوید «سولویی …». که بود؟
-آخرین کلمات‌ای که از او به خاطر داری یک چنین چیزی است «به هر حال ما با هم دخترعمو، پسرعمو هستیم!». ده سال‌ است که دیگر صدای‌اش را نشنیده‌ای. اگر الان زنده بود هم سن و سال دختر مو فرفری‌ی بار نزدیک خانه‌تان است. هر وقت موی فرفری می‌بینی (فرفری درست منظورم را می‌رساند؟ پیچ و تاب زیاد، کم‌تر از وزوزی، بیش‌تر از مجعدی چون من) به خاطرش می‌افتی. به دخترک انعام بیش‌تری می‌دهی.
-به خاطر آوردن صداها سخت است. نمی‌توان صدای آدم‌ها را به راحتی به یاد آورد. من نمی‌توانم. چهره‌شان را نیز. اما با کلمات‌شان مشکل‌ای ندارم. اما آن‌چه تاثیر می‌گذارد صدای‌شان است. اگر ناگهان اتفاقی صدای‌شان را به خاطر بیاورم وحشت برم می‌دارد.
-او هیچ‌گاه برای‌ام آن نامه‌اش را نخواند. عجیب است که من آن نامه‌اش را با صدا به خاطر دارم (البته نه این جمله‌اش را: «اسلام ناب محمدی امریکایی»).
-صدای‌اش را … صدای‌ام را … گفت آرام باش!‌ آرام باش! نمی‌توانید تصور کنید راجع به چه چیزی صحبت می‌کنم. خودش نیز. من هم. هیچ‌کس نمی‌تواند.
-گاهی دوست داشتم بتوانم صحبت کنم. بیش‌تر از پیش. چیزهای مگو را بگویم. منتظر روز سخن‌ گفتن‌های‌ام – قیامت.

بررسی‌ی آناتومیک یک لبخند

این‌طوری می‌شود:
حرف می‌زند، به حرف‌های‌اش فکر می‌کنی، لبخند به لب‌ات است، حرف می‌زند، به حرف‌های‌اش فکر می‌کنی، لبخند به لب‌ات است، ادامه می‌دهد، ادامه می‌دهد، فکر می‌کنی‌، فکر می‌کنی، سخت فکر می‌کنی، و مغزت دیگر پیغام‌ای به عضلات‌ چهره‌ات -که لب‌های‌ات را کشیده‌اند تا لبخند زده باشی- نمی‌فرستد، حرف می‌زند، فکر می‌کنی، ماهیچه‌ها شل می‌شوند، لب‌های‌ات آرام آرام به حالت طبیعی برمی‌گردد. او هم‌چنان حرف می‌زند و تو دیگر لبخند نمی‌زنی.

ولی‌الله فیض مهدوی

گویا قرار است شخص‌ای به نام ولی‌الله فیض مهدوی را به زودی اعدام کنند. او زندانی‌ی سیاسی بوده است و مطابق آن‌چه در این نامه (+) نوشته است بارها شکنجه و اعدام‌گون شده است.
من او را نمی‌شناسم و از سابقه‌ی کاری‌اش خبر ندارم. اما می‌دانم که مجازات اعدام در اکثر (یا همه‌ی) موارد بیش از حد است. به هر حال من نامه‌ی زیر را به چند سازمان بین‌المللی فرستادم:

Dear Sir/Madam,
Recently, I found that Valiollah Feiz Mahdavi, an Iranian political prisoner, is going to be executed soon. Based on his letter, which is spread on the Internet, he has been tortured mentally and physically, been kept in solitary confinement for 546 days, and will be executed in the current May.
I do not know anything about his previous activities and the reason judge sentenced him death. However, I know that death penalty is more than what one may deserve; and hereby, I request you to condemn this decision of I.R. Iran judicial system. I know that your help would be helpful and can help stopping his execution.
Thanks,

Amnesty International ( Send message here )
Reporters without Border ( rsf@rsf.org )
Human Rights Watch ( hrwnyc@hrw.org )

تکمیلی:
می‌توانید این طومار را نیز امضا کنید. متن نوشته مطابق معمول یک جای‌اش می‌لنگد و آن هم وقتی است که می‌گوید ما خواهان آزادی‌ی فوری‌ی این بابا هستیم. خب! نه، من حداقل چنین نظری ندارم. این شخص ممکن است بی‌گناه باشد، ممکن است نباشد. من از راه دور نمی‌توانم نظر بدهم و با توجه به فعالیت این شخص خیلی هم خوش‌بین نیستم هیچ‌کاری نکرده باشد. این‌که نمی‌خواهم آدم‌ای اعدام شود معادل این نیست که لازم است خیلی فوری هم آزاد شود.
اگر دل‌تان خواست طومار را امضا کنید به نظرم خوب است چنین توضیحی نیز بنویسید و امضای‌تان را مشروط کنید. در ضمن من به اسم کامل امضا نکردم!

کنج

گاهی دل‌ات نمی‌خواهد حتی قیافه‌شان را ببینی. بعد به نظرت می‌آید این حالت موقتی باشد. تجربه به‌ات نشان داده که پل‌ها را نباید خراب کرد. تو البته هنوز پل‌ها را با میل خراب می‌کنی.

شرایط وقتی بد می‌شود که ببینی گروهی فعالیت‌ای هیجان‌انگیز می‌کنند و تو نه تنها در بازی شرکت نداری که حتی خبردار هم نشده بودی. در این شرایط با غیض گوشه‌گیر می‌شوی. آه! تا فراموش نکرده‌ام: نمی‌گویم همه این‌گونه‌اند؛ من این‌طوری‌ام!

دو کشف

دی‌روز که از خواب پاشدم فهمیدم که در خواب دو کشف بزرگ کرده‌ام. یکی‌اش را ترجیح می‌دهم به خاطر نیاورم و دیگری را هم کنار گذاشته‌ام برای اولین کتاب‌ای که می‌نویسم.

در ضمن فهمیدم که کلی از ای-میل‌هایی را که فکر می‌کرده‌ام داشته باشم، ندارم. نمی‌دانم چه شده است. پاک‌شان کرده‌ام یا خودشان پاک شده‌اند؟ البته احتمالا مقداری‌اش در hotmail بوده که فلان‌فلان‌شده پاک‌اش کرد. نصف دیگرش هم در gmx بوده است که جدیدا فهمیده‌ام ای-میل‌ها را پاک می‌کند. اما دیگر از یاهو! انتظار نداشتم – پدرسگ!

رامین جهانبگلو

رامین جهانبگلو را گویا دست‌گیر کرده‌اند (+) . این‌که دلیل‌اش چه بوده چندان مشخص نیست اما حرف‌هایی شنیده می‌شود از جمله اتهام جاسوسی.
من رامین را چندان نمی‌شناسم. تا به حال از نزدیک او را ندیده‌ام. نزدیک‌ترین ارتباط من به او خواندن بخش‌هایی از کتاب خواندنی‌ی «نقد عقل مدرن» او بوده است. آن کتاب که مجموعه مصاحبه‌هایی است با ده بیست روشن‌فکر معاصر یکی از کتاب‌هایی بوده که همیشه دوست داشته‌ام کامل بخوانم‌اش – و البته هیچ‌وقت به آرزوی‌ام نرسیده‌ام. چیزی که اینک از کتاب به خاطر دارم و دوست دارم برای‌ات بگویم جمله‌ای از مقدمه‌ی کتاب رامین است: «عقل مدرن عقل‌ای است که خود را نقد می‌کند» (نقل به مضمون و با احتمال خطا!). این جمله گل سر سبد تعریف‌های مدرنیته از نظر من است. نشان می‌دهد چه انتظاری از مدرنیته دارم.
بگذریم … رامین را دست‌گیر کرده‌اند. به احتمال زیاد دلیل‌اش این نیست که او آدم کشته است یا این‌که جرم‌ای «واقعی» انجام داده. گمان من مشابه با خیلی‌های دیگر این است که او را به اتهام‌ای واهی (تشویش اذهان عمومی، مخالفت با مقدسات، جاسوسی و غیره) دست‌گیر کرده‌اند. چرا او و نه شخص‌ای دیگر؟ زیاد کارهای رامین جهانبگلو را تعقیب نمی‌کنم اما شاید دلیل توجه آقایان به او این باشد که او یکی از معدود تئوریسین‌های فعال روشن‌فکری‌ی غیردینی است. او شخص‌ای است که با قطع‌کردن صدای‌اش،‌ چشمه‌ی گفتار بسیاری دیگر نیز خشک خواهد شد.
خلاصه: رامین جهانبگلو را آزاد کنید یا این‌که دلیل‌ای مشخص برای دست‌گیری‌اش ارایه دهید (و من تقریبا مطمئن‌ام که دلیل‌ای جز تامین منافع خودشان وجود ندارد).

ضمایم:
سایت شخصی‌ی رامین جهانبگلو
خبر دست‌گیری در BBC فارسی
وبلاگ‌ای مختص دست‌گیری‌ی رامین جهانبگلو (که البته کمی شتاب‌زده ساخته شده است. مثلا آن بالای‌اش نوشته شده که لطفا اگر کمکی می‌توانید بکنید ای-میل بزنید در حالی که آدرس تماس‌ای مشخص نشده است.)
نوشته‌ Lady Sun در این‌باره