ژست اجتناب‌ناپذیر قضاوت‌نکردن

[تز]

بیش‌تر آدم‌ها ماشین دائم‌القضاوت هستند. گویی قاضی‌القضات‌ای هستند که وظیفه‌ی شرعی دارند بر هر که از پیش روی‌شان رد می‌شود انگ‌ای و گر دست داد ننگ‌ای بنهند. تاسف‌بار آن‌که خیلی وقت‌ها معیار قضاوت نه از شناخت عمیق که از سطحی‌ترینِ ویژگی‌ها نشات می‌گیرد: فیزیک بدن، رنگ پوست، لحن صدا، نوع و مارک لباس. و اگر هم معیارها اندکی عمیق‌تر شود، هم‌چنان بی‌ربط به هویت واقعی‌ی فردند: این‌که خانواده‌اش از کدامین قشر اجتماعی هستند، جهت‌گیری‌ی جنسی‌ی فرد چگونه است (انصافا چند نفر از شما تاکنون از اصطلاح «گِی»، «اوا-خواهر» و یا «هم‌جنس‌باز» -و نه هم‌جنس‌گرا- برای تحقیر دیگری استفاده نکرده‌اید؟) و یا حتی در کجا تحصیل کرده است. این‌ها همه ویژگی‌هایی است ظاهری و سطحی و بی‌ربط به هویت واقعی‌ی فرد به عنوان انسان‌ای با تمام آرزوها، هدف‌ها، اعمال و اندیشه‌های‌اش. همه‌مان می‌دانیم که سخت است، اما بیایید و دیگران را قضاوت نکنیم.

[آنتی‌تز]

وقتی آدم‌ها می‌گویند «بیایید قضاوت نکنیم» دقیقا از چه چیزی حرف می‌زنند؟ یعنی وقتی نور ساطع از بدن شخص‌ای به چشم‌ها رسید، توسط ساختار عدسی و غیره معوج شد، بر شبکیه گسترید، فعالیت‌های الکترو-شیمیایی‌ای را در سلول‌های رتینا آغازید و پردازش‌های پیچیده‌ای را در بیلیون بیلیون عصب ویژال-کورتکس مغز برانگیخت، آن‌گاه نتیجه‌ی این اعمال همه و همه در یک حفره‌ی خالی از هر گونه عصب‌ای جمع شود و پق، پق، پق، «بسوزد» و تمام شود؟ یعنی منظور این است که لبخند دوستانه‌ای که می‌بینی، تماس دوستانه‌ای که می‌سایی، لحن‌ِ عصبانی‌ای که می‌شنوی و عطر ناخوش‌ای که می‌بویی هیچ‌کدام نباید منجر به هیچ فعالیت‌ای در پری‌فرانتال کورتکست مغزت شود؟ همه و همه هیچ،‌ بروند و در dummy loadای -به قول برقی‌ها- به انرژی‌ی گرمایی تبدیل شوند و همین؟ یعنی هیچ انتظار نمی‌رود که دیدن فردی،‌ عمل‌ای، و یا شرایطی تغییری در حالت مغزی‌ات، احساس‌ات، فکرت برانگیزد؟

کم‌تر کس‌ایست که اذعان کند چنین توصیف‌ای از «بیایید قضاوت نکنیم» واقعیت را توصیف می‌کند. حدس می‌زنم به نظر بیش‌تر آدم‌ها توصیف پیشین مرا «رادیکال» و بیش از حد سفت و سخت بیابند. اما هم‌چنان گاه و بی‌گاه می‌بینیم که آدمیان از همین اصطلاح استفاده می‌کنند با معنایی بس‌نزدیک به «نگذاریم فلان چیز باعث هیچ‌گونه تغییر حالت ذهنی‌ی ما نسبت به بهمان شخص شود» و «فلان چیز» می‌توان شامل وضعیت ظاهر، شیوه‌ی سخن‌ورزی، طبقه‌ی اجتماعی و حتی رفتار شخص باشد. و البته خیلی وقت‌ها دلیل چنین منع‌ای این است که چون همه‌ی اطلاعات ممکن را در مورد شخص نمی‌دانیم، ممکن است قضاوت‌مان بر اساس اطلاعات فعلی -که البته شاید تنها اطلاعاتی باشد که در مورد شخص خواهیم دانست- دقیق نباشد. و البته فراموش نکنیم که این شرایط با توصیف پاراگراف ابتدایی این بخش مو نمی‌زند.

چنین توصیه‌ای بیش از آن‌که توصیه‌ای عملی باشد، ژست‌ای اجتماعی است برای نشان‌دادن میزان «پذیرا-بودن» شخص از ایده‌ها و شرایط متفاوت؛ ژست‌ای برخاسته از ارزش‌های لیبرالی و چندفرهنگی؛ و در نهایت ژست‌ای که بیش‌تر همان توصیه‌کنندگان‌اش نیز نمی‌توانند به کمال به آن عمل کنند. قضاوت‌کردن اجتناب‌ناپذیر است!

[سنتز]

مطمئن‌ام که شما خوانندگان ضدخاطرات بر این باورید که من ناحق‌گویی هستم که شما را ابتدا به قضاوت‌نکردن تشویق می‌کنم و سپس می‌گویم قضاوت‌کردن اجتناب‌ناپذیر است؟

اگر این‌گونه است، پس دارید مرا قضاوت می‌کنید. پس حق با نوشته‌ی دوم است که می‌گوید شما دارید قضاوت می‌کنید و نوشته‌ی اول به حق از قضاوت‌کردن برحذرتان می‌دارد. حال چطور است که من‌ای که نوشته‌ای این چنین بر حق نوشته‌ام ناحق‌گوی‌ام و شما نیستید؟

اگر قضاوت نمی‌کنید، پس نوشته‌ی اول و به پیروی از آن نویسنده‌ی مطلب، من، دارد شما را قضاوت می‌کند. پس نوشته‌ی دوم در موردم صدق می‌کند و نوشته‌ی ابتدایی به حق مرا به قضاوت‌نکردن اندرز می‌دهد. و شما می‌گویید که من ناحق‌گوی‌ام چون به حق نوشته‌ام که چه ضعف اخلاقی‌ای دارم؟ چه خوانندگان قسی القلب‌ای هستید که چشم‌دیدن اعتراف یک انسان دیگر را هم ندارید و او را قضاوت می‌کنید! بیایید همان‌طور که به حقتوصیه کرده‌ام مرا قضاوت نکنید – گیریم اجتناب‌ناپذیر باشد! (;

متافیزیک تولد

مژده به همه‌گان که پس از یک سال فعالیت بی‌وقفه و خسته‌گی‌ناپذیر، سولوژنِ صاحب ضدخاطرات یک سال بر سالیان پرشمار عمرش افزود. او اینک می‌تواند به شما اطمینان دهد که این تغییر هیچ تاثیر فیزیکی یا متافیزیکی‌ی مشهودی بر کیهان نداشت و همه‌گان می‌توانند با آسودگی‌ی خیال همان مسیر را طی کرده و یک سال بر سن‌شان کم یا زیاد کنند.

سال‌ای که گذشت مثل هیچ سال دیگری نبود. درست همان‌طور که سال‌ای که خواهد آمد نیز چنان خواهد بود. و البته این بدان معنا نیست که سال گذشته سال ویژه‌ای بود و زبان‌ام لال اگر بخواهم بگویم سال پیش کم هیجان بود یا ثمری نداشت و یا که خوش نگذشت و یا حتی گذشت و داشت و نبود. اصولا همه‌ی این حرف‌ها بی‌معناست اگر بدانیم که من و شما و این وبلاگ و مخصوصا آن گودرتان که سفت به آن چسبیده‌اید همه و همه سایه‌های سیاه و سفید و بلکه خاکستری‌ای در ذهن شبدری سبز رنگ هستند که بر کرانه‌ی رود نیل لم داده و سعی می‌کند به معضل متافیزیکی‌ی رابطه‌ی پروانه‌ی رنگارنگ و فیلسوف چینی بیاندیشد ولی یکی از میلیون میلیون پشه‌ی مالاریای مزاحم رود تمرکزش را بی‌وقفه به هم می‌زند و ذهن‌اش را از سایه‌های سیاه و سفید و بلکه خاکستری‌ی فوق‌الذکر اشباع می‌کند.

حال چه این چه آن، تولدم مبارک!

کوییز مرگ‌اندیشی

این گفته از کیست: «مرگ‌اندیشی درست انسان را به زندگی می رساند. درست است که مرگ پایان یک مرحله زندگی است؛ زندگی فیزیکی و زندگی این جهانی؛ اما اگر در مرگ تامل کنیم مرگ پایان زندگی نیست چون انسان موجودی جاودانه است و نیز اندیشیدن به مرگ لازمه‌اش اندیشیدن به زندگی دیگران نیز هست. زندگی در این جهان و زندگی در آن جهان!»

پاسخ‌های‌تان را در کامنت‌ها بنویسید. ترجیحا گوگلقُلْب (تقلب به کمک گوگل) نکنید.

اما پیش از خداحافظی بیایید خیلی مختصر گزاره‌های این گفته را بررسی کنیم که درک به‌ترین نسبت به آن داشته باشیم:

– «مرگ‌اندیشی درست انسان را به زندگی می رساند.» [گزاره‌ی خبری. صدق‌اش هنوز معلوم نیست. باید منتظر گزاره‌های شاهد باشیم. گرچه پیش از ادامه می‌خواهم که به صفت/قید «درست» و فعل «رساندن به زندگی» جلب کنم. معنای این‌ها چیست؟]

– «درست است که مرگ پایان یک مرحله زندگی است … » [سوال اساسی این است: بازی‌ی زندگی چند مرحله دارد؟]

– «اما اگر در مرگ تامل کنیم مرگ پایان زندگی نیست چون انسان موجودی جاودانه است.» [هر چه فکر می‌کنم نمی‌فهمم «تامل در مرگ» چگونه می‌تواند صحت گزاره‌ی «مرگ پایان زندگی نیست» را تایید کند. آیا مفهوم «مرگ» به لحاظ منطقی به مفهوم «پایان زندگی» ربط دارد؟ راستی توجه کرده‌اید که گزاره‌ی «انسان موجودی جاودانه است» نه گزاره‌ای‌ست «سینتتیک» و نه «آنالیتیک»؟ (بله آقای کواینمقاله‌ی شما را هم دیده‌ایم اما فعلا بی‌خیال‌اش می‌شویم.)]

– «اندیشیدن به مرگ لازمه‌اش اندیشیدن به زندگی دیگران نیز هست.» [آیا «مرگیدن» (همان «مردن» سابق) امری شخصی است یا اجتماعی؟ حدس می‌زنم حق با نویسنده باشد چون یادم می‌آید معلمان بیماری را که بچه‌های شلوغ کلاس‌شان را به «تمرگیدن» تشویق می‌کردند و هدف‌شان هم سکوت کلاس بود که بلاشک فعالیت (یا عدم فعالیت)‌ای اجتماعی است.]

– «زندگی در این جهان و زندگی در آن جهان!» [«ای زیباترین، زندگی چیست جز آفتاب جعد موهای‌ات؟» کتاب‌ای به همین نام، یعنی What is Life، از اروین شرویدینگر فیزیک‌دان موجود است که خواندن‌اش را توصیه می‌کنم. کتاب البته از لحاظ علمی قدیمی حساب می‌شود (آن زمان هنوز ساختار DNA کشف نشده بود گرچه این کتاب در کشف آن بی‌تاثیر نبوده) اما خواندن‌اش به نظرم هم‌چنان به عنوان اثری کلاسیک جالب است. کتاب به فارسی ترجمه شده گرچه یادم نمی‌آید مترجم‌اش که بوده است. انگلیسی‌اش را هم این‌جا بخوانید و این هم توضیح ویکی‌پدیای‌اش.]

آقا! جان عمه‌تان ساعت چنده؟!

امروز صبح که از خواب پاشدم، ساعت موبایل ۹:۴۵ را نشان می‌داد. خمیازه‌کشان و چشم‌مالان به آشپزخانه رفتم. آشپزخانه‌ام پنجره‌ای رو به مشرق دارد و صبح‌ها روشن‌ترین اتاق خانه است. چیز عجیب‌ای توجه‌ام را جلب کرد. آفتاب مثل سابق این موقع روز نبود: گویا تازه خورشید طلوع کرده باشد و آفتاب هنوز اریب بود. به اتاق خواب بازگشتم و نگاه‌ای به ساعت مچی‌ام انداختم. ساعت حدود ۸:۴۵ را نشان می‌داد. متعجب نگاه‌ای به ساعت iPod و بعد کامپیوتر انداختم که آن‌ها هم ۹:۴۶ بود. فکر کردم نکند ساعت‌ها را تغییر داده‌اند. گوگل را هوا کردم تا ببینم زمان تغییر ساعت‌های استان‌مان کی است. یادم بود که قرار است در همین ماه باشد اما تاریخ‌اش را مطمئن نبودم. چک کردم و دیدم هنوز دو سه روز به آن تاریخ مانده است. یعنی زودتر تغییر داده‌اند؟ نمی‌شود که! شاید تاریخ‌ای که فلان سایت نوشته بود غلط باشد. هنوز چشمان‌ام درست باز نشده بود تا بروم چندین سایت را زیر و رو کنم و از تاریخ تغییر ساعت مطمئن شوم.

ناگهان حس عجیب‌ای به‌ام دست داد: از بین شش روش دم‌دست فهمیدن ساعت (موبایل، ساعت کامپیوتر، ساعت iPod، ساعت اعلام‌شده توسط یکی از کانال‌های تلویزیونی، جستجوی گوگل برای «اسم شهرمان + time» و ساعت مچی‌ام) تنها یکی‌اش حاصل فعالیت هزاران خط برنامه‌ی کامپیوتری و اتصال به شبکه‌ای الکترونیکی نیست.

موبایل که عملا یک کامپیوتر کوچک است و مستقیم به شبکه‌ی مخابراتی وصل است و این‌که چه ساعت‌ای را اعلام می‌کند کاملا بستگی به این دارد که ساعت شبکه چه مشخص شده باشد. و پشت شبکه هم میلیون‌ها خط برنامه وجود دارد که هیچ‌کس‌ای در دنیا نمی‌تواند تضمین دهد که بی‌خطا کار می‌کند. iPod هم میلیون‌ها خط برنامه دارد و هر چند وقت یک بار هم خودش را از طریق اینترنت به‌روز می‌کند. ساعت اعلام‌شده‌ی کانال‌های تلویزیونی هم توسط شبکه‌ی تلویزیونی مشخص می‌شود. گوگل هم که وضعیت‌اش مشخص است. تنها ساعت مچی‌ام می‌ماند که با این‌که الکترونیکی است، اما منطق پشت‌اش معادل یک برنامه‌ی چند صد خطی بیش‌تر نیست.

و از این شش روش، پنج تای‌اش‌ آن‌قدر در پیچ و تاب هزاران هزار خط برنامه و شبکه‌ای غیرقابل کنترل توسط من تنیده شده است که روش‌ای آسان برای تشخیص صدق و دروغ‌شان ندارم. اگر همه‌ی این‌ها یک روز تصمیم بگیرند که به من دروغ بگویند، باید دوباره به شیوه‌های باستانی‌ی ساعت‌نگاری متوسل شوم و محاسبه کنم که در فلان روز سال (که نگه‌داری‌اش خود حساب و کتاب مجزایی می‌طلبد) خورشید چه ساعت‌ای طلوع می‌کند و بعد صبح کله‌ی سحر بیدار شوم و ساعت‌های مکانیکی‌ام را تنظیم کنم. و کدامین‌مان می‌توانند ساعت مکانیکی‌ای بسازد که خطای‌اش در روز کم‌تر از چند دقیقه باشد؟

از امروز فوبیای تازه‌ای خواهم داشت: شب به خواب روم و وقتی بیدار شدم هوا تاریک باشد و نفهمم آیا هنوز شب است که همه‌ی ساعت‌های شیطان‌زده روز جلوه‌اش می‌دهند یا این‌که خورشید مرده است و از این پس روز و شب‌مان یکی خواهد بود.