اول یک سری ترکیبهای cool و exotic با هم جور میشوند. بعد کمپیدا و یک در میان میشوند و بعد پخش. در نهایت همان معمولیها کنار هم جمع میشوند و در کنار هم -آرام- میمانند. آدمهایی که به نظرت خیلی در کنار یکدیگر ترکیب هیجانانگیزی را تشکیل نمیدهند، اما گویا پایدارترند. بعد تمام میشود. پق!
[دو سه ماه پیش درست سر نیمهشب یک شب بلند و سرد و مهتابی اینطور به نظرم آمد. شاید اشتباه میکنم. چه کسای میداند!]
ماه: مِی 2007
ایران و امریکا
خبر اولین رابطهی سیاسیی رسمی و از پیش برنامهریزیشدهی ایران وامریکا بعد از ۲۷ سال را که خواندم ابتدا خیلی خوشحال شدم. روابط دوستانهی ایران و امریکا -تا جایی که به نظرم میآید- به سود ملت ایران خواهد بود: گسترش روابط اقتصادیی ایران، از بین رفتن تحریم کالاهای اساسیای چون قطعات هواپیما، بهبود چهرهی جهانیی ایرانیان با از بین رفتن برچسب محوریت شیطان و خیلی چیزهای دیگر. و پیششرط روابط دوستانهی بین دولتها، وجود رابطهی رسمی است. بدون رابطهی رسمی که نمیتوان انتظار روابط دوستانه داشت و حال به نظر میرسد -اگر خریتای دیگر رخ ندهد- روابط رسمی آغاز شده است.
خوشیام اما بیخدشه نیست. خوش میداشتم این روابط در دوران خاتمی (یا سیستم حکومتیی شبیه به آن زمان) صورت میگرفت. روابط سیاسیی دولت فعلی و امریکا شاید باعث بهبود وضعیت مردم بشود (مثلا از نظر اقتصادی)، اما تاثیر مستقیمای هم بر ثبات شکلِ فعلیی حکومت (الفنونوار) خواهد داشت. دولت خوششانسای که دلارهای نفتیی بادآورده پشت سرش بود، از روابط تازهاش با امریکا کم سود نخواهد برد و بنیانهای خود را تقویت خواهد کرد. البته پسند من نه الفنون است و نه خاتمی، اما کمینه تقویت امریکایی یافتهی حکومت اصلاحات بهتر از تقویتیافتهی حکومت بنیادگرای فعلی است.
نوشتههای مرتبط:
منتظر استریپتیز گرگم (حاجی کنزینگتون)
امت همیشه در صحنه (ساناز)
بقای نسل (سرزمین رویایی)
تحصیلات تکمیلی: راهنمایی برای دانشجویان علوم کامپیوتر
این مجموعه راهنمای تحصیلات تکمیلی در بلاگ Lance Fortnow را از دست مدهید. در این راهنما، Lance Fortnow به مسایلی چون چگونگیی انتخاب دانشگاه، استاد راهنما و همچنین راه و رسم انتخاب موضوع، شرکت در کنفرانس و انجام مصاحبه و غیره میپردازد. حتی مینویسد که موقع انتخاب دانشجو، خود او به چه عواملی توجه میکند (مثلا چقدر statement of purpose برایاش مهم است، و نمرهها چطور و غیره).
البته این راهنما برای کسانی که میخواهند در زمینهی نظریهی علوم کامپیوتر کار کنند نوشته شده است، اما توصیههایاش کم و بیش میتواند برای هر رشتهای مفید باشد.
البته توجه کنید که بعضی از توصیههایاش شاید برای دانشجوی ایرانی کمی بیفایده باشد: اگر MIT پذیرش داشتیم و Stanford و CMU، کداماش را انتخاب کنیم. خب، چنین قدرت انتخابی به دلایل مشخص (؟) برای کمتر دانشجوی ایرانیای پیش میآید (پاسخ این است که MIT را انتخاب کنید اگر TCS کار میکنید).
در ضمن حتما کامنتها را بخوانید. بحثهای جالبی آنجا میشود.
اباچ
بگذارید حس فعلیام را بدون کمترین قالبگیری بگویم: درست است که خیلی کار میکشد، اما خودش هم پا به پایام میآید. نمیگوید برو اینکار را بکن و ول کند برود پی کارش. خودش هم لازم باشد مینشیند پای کار و وقت میگذارد (حالا کاری ندارم بازدهاش چند برابر من است و نپرسید چند برابر دقیقا یعنی چند برابر که شرمنده میشوم). آخر هفته و یازده شب و اینها هم برایاش مهم نیست. همینها باعث میشود نگرانیای از اینکه پوستام دارد ناعادلانه کنده میشود نداشته باشم (و البته دلیل دیگر -و مهمترش- هم این است که همهی اینها سودش به خودم هم میرسد به طور خیلی مستقیم). البته اگر لازم باشد غر میزنم، اما غر-زدن که طبیعی است!
استفان هاوکینگ در ایران
قرار است استفان هاوکینگ، فیزیکدان برجسته، به ایران بیاید. امیدوارم این برنامه به دلیل وقایع «غیرمترقبه» به هم نخورد.
توضیح بیشتر را از صفحهی IPM بخوانید.
نیروی انتظامی، حافظ جان و ناموس شما
Listen to the Pink Floyd’s The Dogs of War (5.7MB)
به این میاندیشم که این واقعه را باید به پای که نوشت: جریانای برنامهریزیشده که با قصد پیشین چنین خشونتای را به وجود آوردند یا حماقتای محض در برنامهریزیی استراتژیک که به ترشح آدرنالین فلان فرد غیرحرفهای آغشته شد و کنترل همه چیز از دست رفت. باید در اینباره بیشتر اندیشید. توجه کنید که این اولین مورد نبوده است، آخریناش هم نخواهد بود و بدترینشان نیز.
در آداب ازدواج
استفتا: آیا ازدواج یک پسر طرفدار دیدگاه فرکانسگرا (Frequentist) با یک دختر طرفدار دیدگاه بیزیی ذهنگرایانه (Subjective Bayesian) مباح است؟
پاسخ بر عهدهی شما!
دربارهی ندانستن
ندانستن سطوح مختلفای دارد. گاهی میدانی که نمیدانی، گاهی نمیدانی که نمیدانی، گاهی میدانی آن را که نمیدانی، چیزی برای دانستن ندارد.
و البته گاهی هم اشتباه میکنی!
بقیهی بخشهای این نوشته هم حذف شد!
A lullaby for my dreams
Pan’s Labyrinth Lullaby (Javier Navarrete)
Listen (MP3 – 2.2MB)
آدمها شبیه به یک سیستم جرم-فنر-ترمز اند. به طور مستقیم درگیرشان بشوی، درگیرت میشوند. شادی کنی، شادی میکنند و بعد آرام آرام میایستند. همه چیز به نسبت جرم و فنر و ترمز به هم بستگی دارد.
آدمها شبیه به یک سیستم سلف-خازن-مقاومتاند. با ایشان بخندی، میخندند. از خنده باز ایستی، دقایقی بعد، ساعتی بعد، روزی بعد، نشد ماهای پس دیگر نمیخندند.
آدمها شبیه به یک سیستم دینامیکیی میرا هستند. خیلیها ضریب میراییشان بزرگتر از یک است. تحویلشان بگیری، اندکی تحویلات میگیرند ولی انرژیای را که برایشان میگذاری پس نمیدهند. بعضیهای دیگر هم ضریب میرایی بین یک و صفر دارند. لبخند بزنی، لبخند میزنند و نمیزنند و میزنند و نمیزنند و نمیزنند و نمیزنند (معلوم است که دراماتیزه شده است این بخش دیگر، نه؟! ماجرا ربط مستقیمی به انرژی ندارد در واقع).
تعداد آدمهایی که اگر سراغای ازشان نگیری، سراغات را بگیرند انگشتشمارند. اینها را باید دوست داشت و دستشان را بوسید (البته جز صاحبخانهات فعلیات و یکی دو قماش دیگر!). اینها را میگذاریم به کنار. اما تعداد آدمهایی که سراغشان را میگیری و سراغات را یک ماه بعد نمیگیرند چه زیادند! در مقابل این افراد دو کار میشود کرد:
۱) ولشان کرد، فیلترشان کرد، انداختشان دور از دایرهی دوستیها و آشناییها.
۲) آنها را به دید دیگری نگاه کرد. به قول بابایی، اینها دوستیهای fun هستند (بگذار ترجمهاش کنم به سرخوشانه). لذتاش را میبریم در لحظه، آنک که کارمان تمام شد میرویم سراغ جای بعدیای که fun داشته باشد.
این شمارهی (۲) یعنی اینکه میروی به پارتیای، دختر خوشگلای یا پسر خوشتیپای آنجا دیدی با او میرقصی، لذتاش را که بردی، موقع برگشت به خانه همینطوری آدمها دور هم جمع میشوند و با هم به انار محمد سر میزنند و فردایاش در بوفه کنار فلانی و بهمانی مینشینی و چرت و پرت میگویی و شب یادت نمیآید که دیشب با کدام دختر رقصیده بودی (البته اگر دختر باشی به دلایل تکاملی به یاد میآوری که با کدام پسر رقصیده بودی؛ بگذریم!) و همچنین بهمان و فلان که بودند و غیره و ذلک!
شمارهی (۱) یعنی اینکه به پارتیای نمیروی مگر اینکه صاحب مهمانی از دوستان عزیز و صمیمات باشد، با دختری نمیرقصی مگر دوستهای عزیز هم باشید، در بوفه با کسای نمینشینی مگر از کمالات ذهنی و گفتاریی او پیشتر اطمینان حاصل کرده باشی و در ضمن آب انار هم نمیخوری به دلایل مشخص!
قصد تاریخنگاریی ذهنی ندارم، اما محض نمونه بگویم که سه سال پیش سفت و سخت مخالف (۲) بودم. یعنی باور نداشتم رابطهای میبایست تنها سرخوشانه -به معنایی که مثال آوردم- باشد و نه بیشتر. البته موافق شدید (۱) نبودم در عمل. چون خیلیها بودند که دورشان خط نمیکشیدم ولی رابطهی سرخوشانهای هم با هم نداشتیم. شاید بتوان گفت در رابطهای برزخی با ایشان بودم. تلاش میکردم آنها را به دوستانای مورد اطمینان، قوی و عمیقای برای خودم تبدیل کنم و البته در بسیاری موارد نتوانستم. البته فراموش نشود که قصد من عمقبخشیدن به آدمها (حداقل اکثر آنها) نبود. اما امید داشتم وجهای از وجوهشان را پیدا کنم که عمیق و دوستداشتنی باشد. نشد، حداقل دوستانای وفادار باشند.
نتیجهی این فعالیت احتمالا در مواردی نتیجه داده است؛ اما نه بسیار زیاد و مکرر. تاسف میخورم؟ نه به طور کلی!
حال یک سری خاطرهی کوتاه و مینیمال و نه بیربط:
الف) به او تلفن میزنی، دوباره دعوتاش میکنی برای قراری، میگوید میآید و نمیآید، تلفنی او را برای آخر هفته دعوت میکنی منزلتان، ای-میل میزنی و تاکید میکنی، نه میآید و نه خبر میدهد که نمیآید، بعد دوباره تلفن میزنی خداحافظی کنی، به سختی موبایلاش را میگیری، صحبت میکنی، بعد قطع میشود و او دیگر زنگ نمیزند و نمیزند و نمیزند! البته مشخص است (یا برای سلامت روحیمان بهتر است اینگونه تصور کنیم) که در این واقعه غرض بدی نبوده است، فقط دوستای به طور مکرر چندین و چند اشتباه پشت سر هم کرده است. نتیجه چیست؟ به این فکر میکنی که آیا همیشه به اشتباه فکر نمیکردهای که او دوستات است در حالی که نیست؟ حال چهار سال همدانشگاهیبودن و سابقهی دوستیی شش ساله و چندین و چند بار پیتزاخوردن و صحبتکردن و در جلسات مشترک شرکتکردن و در ضمن در مهمانیهای قبلیات حضور یافتن که او را الزاما دوستات نمیکند. شاید تصور او از تو همان برداشت شمارهی (۲) بالایی بوده باشد. نمیدانی. اما فعلا احتیاط میکنی و او را آرام آرام از گروه (۱) میکشانی به سمت گروه (۲). اگر دفعهی بعد دیدیاش، خب، اگر شد سرخوشانه از وجودش لذت میبری و اگر نشد، دیگر اعصابات را برایاش خراب نمیکنی.
ب) گروهی هستند که در مجموع که نگاه کنی سودشان برایات کمتر از ضررشان است. البته این گروه یک مجموعهی کاملا منظم و در ارتباط تنگاتنگ نیستند. رابطهای اجتماعی (مثلا همدانشگاهیبودن) و یا بیولوژیکی (مثلا دارای استخوان لگن اینشکلی (و نه آن شکلی)) با هم دارند. الزاما همهشان با هم دوست هم نیستند. نه، مطمئنا اینطور نیست. در واقع بخش بزرگی از مشکل هم همین است.
پ) از اینکه پشت سرم چیزی بگویند بدم میآید. مخصوصا اگر به ناحق بد بگویند. گمانام بیشتر آدمها اینگونهاند. البته تحمل افراد در این مورد کم و زیاد دارد. وحشتناکتر هم اینکه کسای چیزی بگوید که انتظارش را نداشته باشی. آها! خلاصه بکنم: آدمهای زیادی نیستند که ازشان بدم بیاید جوری که حاضر باشم راهام را کج کنم و نبینمشان. اما از میان همین اندک موارد، کمینه یکیشان دقیقا و تنها به همین دلیل به این مقام نایل شده است. شگفت اینکه یکی از دوستانام هم به تازگی دچار همین خبط شده است و من ماندهام چه کنم با گفتهاش و حدِ قلیل شعور پشت گفتهاش!
آقای دکتر
یکی از همآزمایشگاهیهای سابقام، یوسف رمضانی، در تصادف رانندگی کشته شد. همین امروز خبرش را فهمیدم.
پیش میآید، نه؟ مردهشور پیشآمدنش را ببرد. نمیخواهم پیش بیاید.
برگشت
پس از سفری طولانی و عبور از یک قاره و گذر از یک اقیانوس و پرواز بر فراز عرض قارهای دیگر، خسته و کوفته رسیدم به آنجایی که یکی دو ماه پیش بودم.
گمانام بعدا باید بیشتر راجع به تجربههایام بنویسم. شاید هم نه.
اما فعلا از همهی عوامل و دستاندرکارانای که باعث شدند در این مدت به من خوش بگذرد متشکرم!
مرتبط: بازگشت
مکاشفه
که اینطور … که زندگی اینطوری میگذرد … هممم … ! هممم … باید نوشتاش!