تئوری سیستمی‌ی دوستی

مفهوم‌ای داریم در شناسایی‌ی سیستم ها (شاخه‌ای از تئوری کنترل ) به نام Persistent Excitation. معنای‌اش این است که اگر می‌خواهی سیستم‌ای را شناسایی کنی و بدانی چگونه رفتار می‌کند باید ورودی‌ی تحریک‌کننده‌ی آن سیستم به اندازه‌ی کافی متنوع باشد. مثلا اگر می‌خواهید بدانید یک اتومبیل چطوری کار می‌کند کافی نیست تنها روشن‌اش کنید و کمی با سرعت پایین برانیدش، بلکه هم‌چنین لازم است با سرعت بالا حرکت کنید، ترمز شدید کنید و از این دست (اگر سیستم خطی بود سرعت پایین و بالا تفاوت‌ای نمی‌کرد. اما می‌دانیم که اتومبیل سیستم‌ای خطی نیست).
آها … می‌خواستم بگویم این مفهوم منحصر به سیستم‌های مهندسی نیست. در روابط انسان‌ها نیز چنین چیزی دیده می‌شود. مثلا برای شناخت یک ملت کافی نیست آن‌ها را تنها در رفاه اجتماعی قرار دهی و بعد بگویی چه ملت خوبی‌اند. اگر در فقر بودند ولی دزدی نکردند، می‌توان تشویق‌شان کرد (راست‌اش من فکر می‌کنم ملایمت اجتماعی‌ای که در غرب می‌بینیم چنین ریشه‌هایی دارد. مطمئن نیستم البته.).
به هم‌چنین اگر می‌خواهی کس‌ای را بشناسی کافی نیست تنها از یک یا دو جنبه با او برخورد داشته باشی. مثلا دیدن یک شخص در محیط کار چیز زیادی در مورد زندگی‌ی شبانه‌اش نمی‌گوید یا مثلا دیدن دختری در مهمانی برای این‌که نتیجه بگیری او برای زندگی‌ات مناسب است یا نیست کافی نیست (مشابه‌اش برای دخترها نیز وجود دارد).
دقیقا به همین دلیل است که من از مفهوم‌ای به نام fun friend خوش‌ام نمی‌آید. کسانی را می‌شناسم که به صرف این‌که می‌توانند رابطه‌ای fun با کس‌ای داشته باشند حاضر به دوستی با اویند. من (چندان) این‌گونه نیستم – یا حداقل این‌گونه نبودم. نمی‌توانم با کس‌ای تنها برای مهمانی‌رفتن دوست باشم. دل‌ام می‌خواهد دوست‌ام همه‌جانبه باشد. هم بتوانم با او خوش بگذارنم، هم راجع به پسندهای‌ام صحبت کنم و هم این‌که موقع سختی به او رو بیاورم. با افراد کمی است که این‌گونه‌ام. اما خب،‌ اگر کس‌ای چنین ویژگی‌ای داشته باشد خیلی برای‌اش احترام قایل خواهم بود.
یک زمان -شش سال پیش در اوایل دوستی‌مان- رامین به‌ام گفت دوستی باید چند جانبه باشد. نباید فقط در یک بعد گسترش پیدا کند. گفت بیا راجع به چیزهای دیگر (مثلا جدا از سیگنال پروسسینگ!) هم صحبت کنیم. از ایده‌اش خوش‌ام آمد! شاید این حرف‌های‌ام از همان حرف‌های شش سال پیش او بیاید. اممم … راستی عجیب نیست که من با رامین شش سال (و یا حتی هفت سال) دوست‌ام؟! اوه!‌ چقدر زیاد! (:
آها … آها … می��خواستم بگویم بعضی‌ها هستند که تازه با ایشان آشنا شده‌ام اما حس می‌کنم دوستان خوبی برای‌ام خواهند بود.

قصه‌ی غصه‌دار من

بعضی وقایع که برای‌ات رخ می‌دهد غصه‌اند اما زمان که بگذرد می‌شوند قصه! حالا سوال این است که قصه‌ی مرا در آینده به عنوان تراژدی یاد می‌کنند یا کمدی؟ امیدوارم حتی Happy End هم باشد – اما فعلا که آخر و عاقبت‌اش مشخص نیست! حالا شاید تعریف کنم زمانی برای‌تان!

البته یک‌هو فکر نشود که ناراحت‌ام یا غصه‌دارها!!! گاهی سوژه‌ی داستان آن‌قدر درگیر ماجراها شده است که دیگر نمی‌فهمد باید چه کار کند. گرچه اعتراف می‌کنم که کمی عصبی‌ام.

سرمایه‌داری‌ی پلشت

ببینید سرمایه‌دار عوضی چه محصول‌ای تولید کرده است (+) ! خاک عالم بر سرش. امیدوارم سهام‌اش برود زیر گل و ارزش‌اش منفی شود م�بور بشود شب‌ها مک‌لجن بریزد توی شکم صاحب‌مرده‌اش (از این نفرین‌های خفن قدیمی-درویشی بودا!!!) – مگر این‌که توبه کند!
من به تبعیت از سیما این نامه را -با کمی تغییر- برای‌شان فرستادم (متن نامه از سیما است و می‌دانم که خیلی به‌تر از آن‌چه می‌توانستم بنویسم نوشته است). شما هم اگر نظرتان مثل من است همین‌کار را بکنید:

Dear Café press:
I am writing to demand that you discontinue the production of your “Nuke Iran” line. As an Iranian-American, I am appalled by the hateful and unethical message that your company propagates. How hateful can one be to take pleasure in the death of millions of people? Are 200,000 civilian casualties in the bombing of Hiroshima not good enough reasons to oppose nuclear bombing? How far would one go to make profits out of innocent people’s suffering?
I request that you practice the minimal ethics required in any kind of business and remove the products that encourage the atomic bombing of Iran. Just out of curiosity, what kind of a parent would choose a “Nuke Iran” bib for her or his baby? I wonder.
pr@cafepress.com
info@cafepress.com

البته طبیعی است که آن dear اول‌اش را حذف کردم!

افسار و اختیار

می‌خواستم بروم بخوابم که ناگهان(!) جمله‌ی قصارم آمد:

هیچ‌وقت افسار خودت را به دست کس‌ای نسپار.

اما این جمله خیلی حس بی‌قیدانه‌ای به مخاطب می‌دهد در حالی که من افسارگسیختگی را پیش‌نهاد نمی‌کنم. پس جمله‌ام را به این صورت تعدیل کردم:

هیچ‌وقت افسار خودت را به دست کس‌ای نسپار یا دست‌ کم از افسار کش‌دار استفاده کن.

برای این‌که زبان جمله به ضرب‌المثل نزدیک‌تر شود‌ آن را بدین‌شکل تغییر دادم:

افسار مفسار یک دست، کش و فنر دولا

ولی این همه‌ی حس مرا نمی‌رساند. پس به رباعی (یا حداقل چیزی که من فکر می‌کنم رباعی است!) رو آوردم:

چو افسار دهی بر دیگران دست
مزن بر سر چون بی‌نوا دست

کشد آن را و تو ای پاتیل بد مست
زبون و خار و بی‌کار شوی پست

اما شعر باستانی نتوانست مرا ارضا کنم. احتمالا باز هم مشکل فرم و محتوا و محدودیت فرم پیش آمده:

اسب سفید کم‌رویی را می‌شناسم
که سم‌ها می‌ساید و
و افسارش را
از صبح تا شب
با جاکلیدی خوش‌رنگی به این و آن می‌دهد
اسب سفید کم‌رویی که
فردای‌اش چون خر
در گل می‌ماند
و زمزمه‌کنان با خود می‌گوید
«نگذار بگویم از آن بی‌همه‌چیز بر من چه گذشت!»

باید اعتراف کنم که بسیار لذت بردم! در واقع نمی‌دانم دفترهای شعر برای این در می‌آید که خوانندگان لذت ببرند یا این‌که شاعران حظ شخصی‌ ببرند.
اما مشکل این شعر این است که دقیق نیست. محتوایی که در ذهن‌ام داشتم به آن فرم در نمی‌آید. پس بگذار این‌گونه بگویم:

اگر افسارت را به کس‌ای بدهی، قدرت انتخاب‌ات را که مهم‌ترین ویژگی‌ی تو است از دست خواهی داد.

این خیلی دقیق‌تر است و احتمالا واضح‌تر از هر سعی پیشین. اما یک عیب دارد و آن این‌که هنوز با معیارهای درست‌انگاری‌ی من فاصله دارد. این جمله علمی نیست، فلسفی هم -آن‌گونه که من فلسفه را تفسیر می‌کنم.

پس بیایید دقیق‌ت� بگوییم:

اگر اجازه دهی کس‌ای به جای تو انتخاب کند (حال این انتخاب واقعا فرآیندی اختیاری باشد یا تنها تظاهری این‌گونه داشته باشد)، قیدهایی به زندگی‌ی خودت اضافه کرده‌ای که ممکن است باعث شود در مسیری رانده شوی که بیش‌ترین سود ممکن را -در هر معیاری که بگیری- به دست نیاوری. البته در همان زمان‌ای که افسارت را به دیگری می‌سپاری انتخاب‌ای انجام داده‌ای و می‌توانی ادعا کنی که انتخاب‌های بعدی‌ات را به صورت اختیاری به دیگری تفویض کرده‌ای. اگر فرض کنیم واقعا اختیاری مطرح بوده (که فرض می‌کنیم)، این حالت ممکن است و گاهی هیچ ایرادی ندارد. اما هیچ-ایرادی-نداشتن آن مستلزم این است که انتخاب درستی انجام دهی. انتخابی که در آن بدانی انتخاب شخص دیگر همیشه بر انتخاب تو برتری دارد. چنین چیزی -به گمان‌ام- به راحتی دست‌یافتنی نیست. نمی‌دانم استدلال‌ام درست است یا نه، اما برای این‌کار باید بدانی چه چیزهایی برای‌ات �یش خواهد آمد، بدانی عقلانیت تو در وقت آن پیش‌آمدها چگونه انتخاب خواهد کرد و هم‌چنین بدانی عقلانیت او در همان زمان چه انتخابی خواهد کرد و در ضمن بدانی که خوب و بد (برای تو) در همه‌ی آن حالات چیست و با همه‌ی این مقدمات مطمئن شوی که او انتخاب به‌تری برای تو انجام می‌دهد تا خودت. حال اگر تو این همه بدانی، دیگر چه نیازی به کمک‌گیری از او داری؟ به گمان‌ام پاسخ‌ای که می‌توان داد این است که در این حالت به احتمال می‌دانیم که او به طور متوسط به‌تر از ما عمل می‌کند: یعنی هم جای خطا برای انتخاب خود گذاشته‌ایم و هم امکان عمل‌کرد بدتر او.

این است فکر من!

دوشنبه دو ژانویه سنه ۲۰۰۶ میلادی که نمی‌دانم معادل کدام تاریخ خورشیدی‌ی خودمان می‌شود

من احمدی‌نژاد نیستم!

آقای رییس جمهور!

شما لطف دارید که ملت را به مقام معادل‌تان مفتخر می‌کنید (+) . اما اگر لطف کنید و اجازه‌ی صحبت به‌ام بدهید می‌گویم که من احمدی‌نژاد نیستم. دلایل زیاد است. اما فعلا فقط یک دلیل: من تاکنون کشورم را به قعر تمدن هدایت نکرده‌ام!

شما چه؟ شما احمدی‌نژاد هستید؟

کفایت تجربه و دانش انسانی

۱-لازم نیست دانش‌ات دقیق باشد تا درست رفتار کنی. ممکن است بر اساس دانش نادرست نیز رفتار درست یا حتی بهینه‌ای داشته باشی.

۲-رفتار درست‌ات ممکن است باعث شود که دقت دانش‌ات نسبت به موضوع به تدریج بیش‌تر نشود. گاهی رفتار نادرست به عمیق‌شدن دانش‌ات کمک می‌کند.

۳-مطالعه‌ی جانبی، جلسات brainstorming و تلاش برای انجام راه ناشناخته (و به زعم‌ات نادرست) از جمله مواردی هستند که به دقیق‌تر شدن دانش‌ات کمک می‌کنند.

۴-نظرات بالا تاویل‌ای زبانی و در بافت گسترده‌ی شناختِ انسانی از مفاهیم‌ای است که در بافت‌ای علمی می‌شناسم. در واقع دو مجموعه دانش مخ�لف علمی به چنین تفسیری منجر شده است. تا جایی که می‌دانم آن دو خیلی مستقیم به هم ربط ندارند (گرچه ربط غیرمستقیم‌شان واضح است). ارتباط آن دو به هم برای هر دوی زمینه‌ها می‌تواند مفید باشد.

۵-خلاصه این‌که بر هیچ باوری بیش از حد باور نداشته باش. گاهی تجربه‌هایی انجام بده که موافق باورهای‌ات نباشد. البته خیلی وقت‌ها محیط مجبورت می‌کند که بر خلاف باورهای‌ات عمل کنی. در آن صورت دیگر لازم نیست آگاهانه و از قصد دانش‌ات را تغیر دهی.

Blindfolded Feelings

عجیب‌ترین چیزی کمه می‌تواند رخ دهخد چیست؟
چه کاری دوست داری الان بکنی؟ بروی و کمی کتاب بخوانی؟ مثلا چه کتابی؟ ایا دوست داری The Emotion Machine را بخوانی؟ یا این‌که دوست داری کمی پداستن بخوانی. مثل همان کتاب گوگول را. یا شاید هم تاریخ فلسفه غرب راسل را که nسال است نخوانده‌ای.
راستی چشم بسته نوشتن هم کیف می‌دهد. البته اگر بخواهی قواعد بی‌قفاصله ‌نویسی را رعایت کنی کمی مشکل می‌شود. در واقع این قوانین در کل باعث کند‌تر شدن تایپ می‌شود. تکت اگر نخواهی، خب، مشکل زیادی نیست. احتمال خطای‌ات هم گویا خیلی بالا نیست. یعنی پرت و پلا نمی‌نویسی به هر حال.

بگذار کمی بیش‌تر بنویسم. آن هم چشم‌بسته. فکر می‌کنم این‌جوری چیزهایی به دست می‌آورم. بله! دقت دستان. قدرت لمس‌ام افزایش می‌یابد. برای این‌کار … نه!‌بگذار این‌طوری بگویم. من با این‌ کی‌بورد حس می‌کنم که خیلی وقت‌ها درست تایپ نمی‌کنم. یعنی خودم می‌فقهمم که اشتباهی شده است. بعضی وقت‌ها قیقا می‌دانم اشتباه چجیست و می‌خواهم حذف‌اش کنم. یعنی باید برگردم عقب و تصحیح کنم. اما چجون نمی‌بینم ممک است تصحیح‌اش کمی طول بکشد. نه! درست‌اش این است که بگویم تصخحیح‌اش سخت می‌شود. الان مثلا نمی‌توانم آن کلمه‌ی «طول‌کشیدن» vh u,q ;kl. kld nhkl ]kn pvt fhdn fv’vnl fi urf. hlh ,rjd d;d n, pvt fda jv kvtji hd ld j,hkd ps ha ;kd , fv’vnd fi urf. ildk d;d n, pvt il kdhc fi jlv;c cdhnd nhvn. ildk hsj ;i ld ‹,dl ]al fsji k,ajk ;dt ohw hd nhvn. ;, hdk ;i fnhkd odgd ]dcih vh nvsj jhdm kld ;kd.

هاا! خیلی عالی است. چند خط گذشته به فنا رفت. دلیل‌اش هم مشخص است (آها! من هر پاراگراف که تمام می‌شود چشم‌های‌ام را باز می‌کنم ببینم چه کرده‌ام). جالب نیست؟ پارارگراف پیشین چه بوده است؟ کس‌ای چه می‌داند.

چشم‌های‌ام درد می‌کند. فکر کنم این چند روز زیادی به مانیتور نگاه کرده‌ام. باید بیش‌تر دنیا را ببینم. یا لااقل کاعذ را. مانیتور چشم‌های‌ام را نابو می‌کند.


تکمیلی: گویند در آن قسمت نامفهوم من این‌ها را نوشته‌ام:
«… را عوض کنم. نمی دانم چند حرف باید برگردم به عقب. اما وقتی یکی دو حرف بیش تر نرفرته ای می توانی حس اش کنی و برگردی به عقب. همین یکی دو حرف هم نیاز به تمرکز زیا�ی به تمرکز زیادی دارد. همین است که می گویم چشم بسته نوشتن کیف خاص ای دارد. کو این که بداین خیلی چیزها را درست تایپ نمی کنی. ….»
ممنون از MVB که رمزگشایی فرمودند و MadEye که رمزگشایی را تایید کردند.

سقوط

الف) وقتی در سراشیبی بیافتی دیگر نمی‌توانی بایستی. چه برسد که بلند شوی و بروی دوباره بالای قله.

ب) وقتی بسیار گشنه باشی نای بلندشدن از جا و بیرون رفتن از آزمایش‌گاه را نداری. اگر هم بلند نشوی، نمی‌توانی بروی چیزی بخوری. و هم‌چنان ضعیف‌تر و ضعیف‌تر می‌شوی تا دیگر مجبور شوند بیایند جمع‌ات کنند. حالا فرض کن آخر هفته باشد!

تکمیلی:

الف›) … و فقط می‌توانی منتظر دست‌ای باشی که تو را از سقوطت نجات دهد.
ب›) اما غذایی که ساعت سه نیمه‌شب طبخ شود می‌تواند حال‌ات را حسابی خوب کند. فکر کنم اسم مرا باید بگذارند شبح نیمه‌شب آشپزخانه چون هیچ‌وقت زودتر از نیمه‌شب آن طرف‌ها نمی‌روم.

MS Word موذی

می‌دانم، می‌دانم … اما چه کنم؟!
چه را چه کنی؟
صبر کن!
خدا Microsoft و برنامه‌ی توی چاله‌اندازش را ببرد زیر گل! امشب MS Word پدر مرا در آورد. الان ساعت ۲:۳۰ صبح است، من نه شام خورده‌ام، نه نهار خورده‌ام و نه صبحانه! پدر سوخته‌ی بی‌همه‌چیز!
آها … البته این گناه من است که از Word استفاده می‌کنم. اما چاره‌ای نداشتم. نوشته‌های سابق بود و نمی‌شد تبدیل‌اش کرد به فرمت دیگری. واقعا حس دوباره نوشتن فرمول‌ها و تولید مجدد شکل‌ها را نداشتم. نتیجه‌اش همین شد که می‌بینید.

توصیه‌ی اخلاقی بکنم؟ اممم … توصیه‌ای ندارم، شب به خیر!
(اما توصیه‌ی فنی: Word خوب است به شرطی که انتظار نداشته باشی دقیقا همان چیزی که می‌خواهی تولید شود. نتیجه‌ی کارت با Word به هر حال یک چیز قابل تحمل می‌شود، اما نه دقیقا آن چیزی که باید بشود.)

من، Word و خودم

osGol

سایت شهرداری‌ی تهران به طرز مفتضحی هک شده است. پیغام‌اش را در عکس پایین می‌بینید. به افتخار هکر (که البته امیدوارم علاقه‌ای به سر به سر گذاشتن با من نداشته باشد به هر حال!) بخش‌ای از نوشته‌ای را هم می‌آورم. بعدا اگر خواست می‌تواند در گوگل سرچ کند و حسابی به این روز بخندد.

osoolan mamlekat oftade daste ye mosht adame osGol Akhe mane badbakht ke kolli chiz halime chera nabayad administratore in siteh basham !

ha ??!?!

aghayoon harki shoghli kari chizi soragh dare be id boogh_group_boogh@yahoo.com pm bede ya mail bezane khoshhal mishim

پ.ن: محض احتیاط بگویم که من هکر مورد نظر را نمی‌شناسم. تنها نتیجه‌ی عمل‌اش را دیدم.
پ.ن.۲: لینک و خبر از پسر شجاع است.
به خواندن ادامه دهید

گورستان وبلاگ‌ها

آن بغل، کنار این وبلاگ سفید،‌ وبلاگ‌هایی آرامیده‌اند که دیگر نمی‌نویسند.
گاهی،
می‌بینی آمده‌اند بالای لیست -بعد ماه‌ها،
و مرا بی‌تعارف خوش‌حال می‌کنند.
پاک‌شان کنم یا نه؟ لیست فعلی‌ام بازده بالایی ندارد. بیست سی درصدش غیرفعال‌اند. اما پاک‌کردن‌شان هم کمی جسارت می‌خواهد. شبیه بولدوزور به قبرستان انداختن است.
راستی زوال را که به خاطر دارید، نه؟ جناب زوال! این نوشته را که خوب یادتان می‌آید، مگر نه؟ آن موقع محتضر بودید گمان‌ام.

راستی وبلاگ‌هایی را دیده‌اید که صاحبان‌شان واقعا مرده‌اند؟ برای آن‌ها رستاخیز هم وجود ندارد. حداقل به این زودی‌ها. اما مگر نگفته‌اند هر لحظه منتظر باشید؟ منتظریم!

وبلاگ‌ستان همان جهان‌ستان است. هر مساله‌ای را صفت مجازی بیافزا، می‌شود مساله‌ی وبلاگ‌ستان. اما واقعیت -به نظرم- زیادی‌بودن آن لفظ مجازی است. چیزی آن‌چنان مجازی وجود ندارد: تنها روایت‌ها به پشت شیشه منتقل شده‌اند.

بر حذر باشیم!

رستاخیز وبلاگ‌ها

«برداشت شخصی»

نه تنها ممکن است برداشت دیگران از تو بسیار با واقعیت فاصله داشته باشد، گاهی می‌بینی که برداشت‌شان از محیط زندگی‌ی تو نیز شباهت‌ای به برداشت خودت از محیط زندگی‌ات ندارد.
آن‌ها فکر می‌کنند تو سیندرلای پیشانیمه‌شب هستی و تو فکر می‌کنی سیندرلای پسانیمه‌شب‌ای هستی که همه‌ی لباس‌های‌اش ناگهان معجوج شده.
برداشت که درست است؟
سه پاسخ پیش‌نهاد می‌کنم:
۱-برداشت تو شخصی‌تر و دقیق‌تر است.
۲-برداشت دیگران همان‌قدر اعتبار دارد که برداشت تو دارد. آن‌ها از زاویه‌ی دید خودشان می‌نگرند و تو از زاویه‌ی دید خودت. واقعیت امری ناظربردار است.
۳-همه‌ی برداشت‌ها کم و بیش خطادار است.

گمان‌ام این مساله دوگان مساله‌ی بیان باشد. پیش‌تر، دو سه سال پیش، راجع به بیان زیاد فکر می‌کردم و می‌نوشتم.

یک سوال ژنریک

گاهی از خودم می‌پرسم که طرف واقعا چه فکری با خودش کرده که چنان کاری کرده/چنان حرفی زده/چنان تصمیم‌ای گرفته؟
نه! جدا! خیلی فکر می‌کنم که توی مغز یارو چه گذشته و البته به هیچ نتیجه‌ای هم نمی‌رسم.
بعد یاد همه‌ی مظلومین جهان می‌افتم که در طول تاریخ چه‌ها کشیده‌اند از این تصمیم‌های نوترونی‌ی دیگران.

خطرات حمله هسته‌ای به تاسیسات ایران

یکی از انواع سلاح‌های خیلی مفید برای کشورها، موشک‌هایی هستند که بتوانند به عمق زمین نفوذ کنند و تاسیسات آن زیر را خراب کنند. یک کاربرد چنان چیزی مثلا از بین‌بردن تاسیسات هسته‌ی ایران است.
اما نکته‌ی با�زه این است که چنین‌کاری خیلی ساده نیست. در به‌ترین حالت یک موشک بیش از چند متر (مثلا ده متر) داخل زمین نمی‌رود. پس اگر بخواهیم چیزی را که در عمق زیاد (مثلا صد متر) قرار گرفته از بین ببریم، لازم است انفجار اساسی‌ای داشته باشیم. برای ایجاد این انفجار اساسی می‌توان از کلاهک‌های هسته‌ای استفاده کرد ولی باید به یاد داشته باشیم که یک انفجار کوچک هسته‌ای کارساز نیست چون انرژی‌ی انفجار به گونه‌ای توسط زمین جذب می‌شود که موج انفجار تا عمق زیاد نخواهد رسید. مثلا اگر بخواهیم تاسیساتی را در عمق صد متری خراب کنیم به کلاهک هسته‌ای با قدرت حدود ده برابر بمب هیروشیما نیاز داریم (می‌‌توانید نگاهی به این‌جا بیندازید.)
مشکل چیست؟ مشکل این است که اگر هدف‌مان تنها نابودی‌ی آن هدف زیرزمینی باشد (و نه کشتن آدم‌ها) با این روش موفق نخواهیم شد چون بخش زیادی از انرژی و هم‌چنین مواد آلوده‌کننده‌ی هسته‌ای در این بین منتشر می‌شود (برای یک دقیقه فرض کنید که آدم بد ماجرا شمایید. چه اشکالی دارد؟). به عبارت دیگر اگر بخواهیم که این مواد جایی را آلوده نکنند نیاز به این داریم که انفجار در عمق بسیار زیاد (مثلا چند صد متر) انجام شود که ممکن نیست.
نلسون ، فیزیک‌دانی از دانش‌گاه پرینستون، چندین مقاله در این زمینه دارد. اگر به نتایج او استناد کنم، می‌توانم این‌گونه بگویم که هر حمله‌ای به تاسیسات زیرزمینی‌ی ایرانی که با کلاهک هسته‌ای انجام شود باعث کشته‌شدن هزاران نفر خواهد شد: حمله‌ی هسته‌ای کم‌ضرر نداریم. در ضمن بعید می‌دانم که بتوان به شیوه‌ای دیگر آن تاسیسات را نابود کرد (شاید دو راه باشد: حمله‌ی کاماندویی، نابودی‌ی ورودی‌های تاسیسات. این دومی به نظرم معقول نیست. اولی نیز به هم‌چنین!). یعنی این‌که امریکا اگر غلطی بکند، غلط بزرگی کرده است!

حالا همه‌ی این حرف‌ها برای چیست؟ برای این است که از شما بخواهم راجع به این موضوع با بقیه هم حرف بزنید. در وبلاگ‌های‌تان بنویسید، اگر به ستون نشریه‌ای دست‌رسی دارید، برای آن نیز بنویسید. اگر مردم جهان راجع به خطرات احتمالی‌ی این حمله آگاه شوند کار مقامات امریکایی بسیار سخت‌تر خواهد شد. پس بنویسید و درباره‌اش به هر زبانی که می‌توانید حرف بزنید و نگذارید سیاست‌مداران احمق، دنیا را برای‌مان سیاه کنند.

چرا از بوش متنفریم؟

Nuking Iran: Jorge Hirsch interviewed by Foaad Khosmood

FKh: What will be the likely Iranian response to a conventional air strike? What about a nuclear strike?
JH: Iran is likely to respond to any US attack using its considerable missile arsenal against US forces in Iraq and elsewhere in the Persian Gulf. Israel may attempt to stay out of the conflict, it is not clear whether Iran would target Israel in a retaliatory strike but it is certainly possible. If the US attack includes nuclear weapons use against Iranian facilities, as I believe is very likely, rather than deterring Iran it will cause a much more violent response. Iranian military forces and militias are likely to storm into southern Iraq and the US may be forced to use nuclear weapons against them, causing large scale casualties and inflaming the Muslim world. There could be popular uprisings in other countries in the region like Pakistan, and of course a Shiite uprising in Iraq against American occupiers.
Finally I would like to discuss the grave consequences to America and the world if the US uses nuclear weapons against Iran. First, the likelihood of terrorist attacks against Americans both on American soil and abroad will be enormously enhanced after these events. And terrorist’s attempts to get hold of «loose nukes» and use them against Americans will be enormously incentivized after the US used nuclear weapons against Iran.
Second, it will destroy America’s position as the leader of the free world. The rest of the world rightly recognizes that nuclear weapons are qualitatively different from all other weapons, and that there is no sharp distinction between small and large nuclear weapons, or between nuclear weapons targeting facilities versus those targeting armies or civilians. It will not condone the breaking of the nuclear taboo in an unprovoked war of aggression against a non-nuclear country, and the US will become a pariah state.
Third, the Nuclear Non-Proliferation Treaty will cease to exist, and many of its 182 non-nuclear-weapon-country signatories will strive to acquire nuclear weapons as a deterrent to an attack by a nuclear nation. With no longer a taboo against the use of nuclear weapons, any regional conflict may go nuclear and expand into global nuclear war. Nuclear weapons are million-fold more powerful than any other weapon, and the existing nuclear arsenals can obliterate humanity many times over. In the past, global conflicts terminated when one side prevailed. In the next global conflict we will all be gone before anybody has prevailed. (+)

اطلاعات از دست نمی‌روند بلکه از بازنمایی‌ای به بازنمایی‌ی دیگری تبدیل می‌شوند

در این‌جا پست‌ای در آرامش غنوده است.
[یا حداقل من این‌طور فکر می‌کنم.
و امیدوارم که شهود جدید استیون هاوکینگ درست باشد: سیاه‌چاله‌ها اطلاعات را دور نمی‌ریزند.
همه‌اش تقصیر یک backspace نابه‌جا بود.]

(اطلاعات‌ای که از دست می‌روند به کجا می‌روند؟)
کتاب‌هایی که گم می‌شوند، چه می‌شوند؟
خورشیدی که می‌سوزد،
آرامش‌ای که از دست می‌رود،
شادی‌ای که می‌رود،
غم‌ای که زدوده می‌شود،
عارف‌ای که محو می‌شود،
به کجا می‌روند؟
فضاهای خالی چه؟
حقیقت نیز؟ آن نیز نابود می‌شود؟

دل‌ام -ناگهان- سفر به انتهای شب خواست. ای کس‌ای که سفر به انتهای شب مرا باز نگردانده‌ای، برش گردان!

عقاید یک دلقک چه؟ بقیه‌ی کتاب‌های‌ام؟ کوری‌ام دست که است؟ ناتانیل بورزینسکی‌ام چه؟
گمان می‌کنم کتاب‌های‌ام گم شده‌اند.

باید اعتراف کنم زمان‌ای تاثیر شگرف‌ای روی مردم با کتاب به‌شان قرض‌دادن/هدیه‌دادن داشتم. اعتقاد دارم به‌ترین کتاب [داستانی] هدیه‌ده دنیا بودم! (گفتم که،‌ اعتقاد!) حتی شده اشاره‌هایی به رازهای مگوی طرف (که از دیگری‌ای شنیده بودم) در کتاب‌ای که به او داده بودم کرده باشم. البته دیگر چند سال است عشق خرید کتاب برای دیگران‌ام را -جز یکی دو نفر- از دست داده‌ام.
آها! می‌گفتم … کتاب‌های‌ام را چرا پس نمی‌دهید؟ چرا من کتاب‌های دیگران را پس نمی‌دهم؟ خب … بگذارید اعتراف کنم:
-یک کتاب از راه‌نمایی تا به حال هنوز دست‌ام است. هیچ‌وقت هم نخواندم‌اش. تنها به این دلیل پس ندادم که یکی دو ماه‌ای تاخیر داشتم و فکر می‌کردم جریمه‌اش خیلی زیاد می‌شود. در واقع کتاب سر به نیست شد. حدس می‌زنم کتاب‌اش به حق مسلم ما هم یک جورهایی ربط داشت.
-یک کتاب هم از سهیل ه. دست‌ام است که هنوز به او پس نداده‌ام! در واقع این آخرین واقعه از این‌گونه است.
-بقیه‌ی کتاب‌ها را پس داده‌ام؟ یک سری کتاب هست که احتمالا در بین کتاب‌خانه‌ی من و بعضی‌ها(!) در حرکت است. آن‌ها را حساب نمی‌کنم.

موسیقی‌ای که گوش می‌کنی روی چیزی که می‌نویسی پیچیده‌گون تاثیر دارد. معمولا ترجیح می‌دهم موقع نوشتن به آهنگ کلام‌دار گوش نکنم. موقع خواندن نیز به آهنگ کلام‌دار همان زبانِ خوانش نمی‌توانم گوش کنم (مثال: زمان‌هایی که به لاتین کتاب می‌خوانم، اگر کس‌ای بیاید و آواز اسپرانتو سر دهد اعصاب‌ام به هم می‌ریزد و مجبور می‌شوم به تلافی ناسزای چینی بگویم‌اش).
و اینک اعتراف: این نوشته متاثر از آهنگ‌هایی از Anathema بوده است!

Paralyzed

اممم … اجازه دهید این‌طوری بگویم. باید بگویم اول‌اش که قرار نبود این‌گونه شود. اما بعد یک حس به وجود آمد و این حس یواش یواش پررنگ‌تر و پررنگ‌تر شد تا شد کل زندگی – درست مثل هر حس مهم و تاثیرگذار دیگری. و بعدش … و بعد! خب … چی بگم والله؟!
ول‌اش کن!
می‌خواستم یک چیزهایی بنویسم، اما خب، نمی‌نویسم. یعنی موضوع این است که نمی‌دانم چه بنویسم تا خوش‌حال شوم. حتی نمی‌دانم چه بنویسم تا ناراحت شوم. چیز زیادی نمی‌دانم.

آها … برای این‌که دست خالی نروید از این وبلاگ:
«آقا! کیک زردمان مبارک. از این پس می‌توانیم کیک زرد را در نفت تیلیت کنیم بزنیم به دردهای‌مان!»
یا به عبارت دیگر
«خانم‌ها و آقایان! نمایندگان شریف ملل خارجه و هم‌وطنان محترم میهن آریایی-اسلامی و شهیدپرورمان. یک هیچ به نفع ما!»

اما برای این‌که این بحث خیلی مبتذل است، بیایید راجع به یک موضوع غیرمبتذل (ترجیحا مستهجن) صحبت کنیم:

یکی از ویژگی‌های انسان‌ها این است که می‌توانند سیگنالی آشوب‌ناک در اعضا و جوارح‌شان ول دهند و بعد از مدتی شاد شوند. این را که چرا این‌گونه است من نمی‌دانم. اما می‌دانم این پدیده پانزده سال‌ای است برای من عجیب و بی‌معنا است. گمان‌ام به این دلیل که روزی با خودم فکر می‌کردم و به این نتیجه رسیدم که این کار مبتذل است. از آن پس متاسفانه یکی از راه‌های حال خوب‌شدگی را از دست دادم. بوق!

به این فکر می‌کنم کاش �ی‌شد این‌جا را آدم‌ها نمی‌خواندند. بعد می‌اندیشم که چه … که چه؟

وقتی می‌گوید but awakes to a morning with no reason for waking و بعد -خیلی بعدتر- می‌گوید and silence that speaks so much louder that words، من یک جورهایی موافق‌اش می‌شوم. سکوت … سکوت را دوست دارم و خیلی وقت‌ها در لاک‌اش فرورفته‌ام اما باید اعتراف کنم که هیچ وقت سکوت را در دراز مدت و به طور عینی مفید نیافته‌ام. وقتی ساکت بنشینی، شاید آرام شوی، شاید راضی شوی، و شاید حتی بتوانی به زشتی‌های دنیا پوزخند بزنی، اما دنیا روزگاری را تخواهد دید که حرف نگفت‌ات فهمیده شود. سکوت، یک دروغ است. دروغ نیز می‌تواند سکوت‌ای باشد (+) .

دل‌ام برای آدم‌های زمین-میانی تنگ می‌شود. مسخره است به کس‌ای چیزی بگویم راجع به این موضوع. اما فانتزی‌اش را می‌طلب‌ام و درک می‌کنم.
این البته نه فقط به خاطر آن سرزمین که به خاطر حافظه‌ام است. حافظه‌ای که همه چیز را به همه چیز دیگر ربط می‌دهد (و بعضی‌ها می‌گویند ناخودآگاهانه) و اشک طرف را به اشک تو ربط می‌دهد و غم او را به غم تو. گیریم یکی خیالی باشد و یکی واقعی. فرقی ندارد در ذات.

چشم‌هایی را می‌بینم پوزخندزنان. حال‌ام ازشان به هم می‌خورد. برای همان چشم‌ها است که دل‌ام نمی‌خواهد این‌جا خوانده شود.

شبح‌هایی می‌آیند و می‌روند. شبح‌ها می‌گویند دست نگه دار و تکان نخور. سرم را برمی‌گردانم، ناپدید می‌شوند. به آسمان نگاه می‌کنم. فکر کنم همه‌شان در آن توده‌ی ابر پنهان شده‌اند. دست نگاه می‌دارم. کتاب‌ام را می‌بندم و گوش می‌دهم. صدایی نمی‌آید. کتاب را کناری می‌گذارم، چشم‌های‌ام را می‌بندم، و شبح‌ها دوباره می‌آیند و به من می‌خندند. چشم‌های‌ام را باز نمی‌کنم.

… و بعد یادم می‌آید هر وقت خواسته‌ام بروم، رفته‌ام سراغ پینک فلوید، جمله‌هایی ازش انتخاب کرده‌ام -و من هیچ اهمیت نمی‌دهم منظور خودشان از آن‌ها چه بوده- و گذاشته‌ام در این وبلاگ. دو بار تعطیل کرده بودم، نه؟

چیزی نیست! صرفا کمی خسته‌ام.

امریکایی آرام و قصه‌هایی دیگر

نگاهی به عکس‌های آنتالیای لنیوم بیندازید ( (+) و (+) ). قشنگ‌اند!

بیلی و من با سیبستان مصاحبه‌ای کرده است که در این‌جا می‌خوانید. الان که فکر می‌کنم، چهره‌اش با تصورم از او سازگار است. این مثلا برخلاف مصاحبه‌شوندگان پیشین -مثلا پرستو یا فرناز- بود.

امریکایی‌ی آشغال: من از این مردک بوش و همه‌ی آن سیستم احمقانه‌ و زورگویانه‌ی امریکا بدم می‌آید. در این موضع با رهبر انقلاب و بقیه‌ی دوستان -در ظاهر- هم‌نظرم (البته فقط در ظاهر. من باور ندارم آن‌ها از امریکا بدشان بیاید چون کس‌ای که از چیزی واقعا بدش می‌آید تا سر حد امکان سعی می‌کند نزدیک‌اش نشود در حالی که حضرات روز به روز با میل و رغبت خودشان را به وضعیت سرشاخ شدن نزدیک‌تر می‌کنند. کار این‌ها از لج‌بازی است و حسادت و نه تنفر و بیزاری).
امریکا را ببینید! این کشور سنتز شده، غصبی، و نژادپرست اینک دم از تمدن و فرهنگ و صادرات فرهنگ می‌زند.
امریکا، آن کشور رویاها، به زور پول و دلار و توپ و تانک شده است صادرکننده‌ی دموکراسی‌های بی‌مایه‌ (حتی بی‌مایه‌تر از دموکراسی‌ای که رورتی آن را با روی‌کردی پراگماتیستی می‌ستاید. در واقع دموکراسی‌ صادراتی-امریکایی تنها شبح‌ای است از آن‌چه دموکراسی باید باشد – و مگر خود دموکراسی چه تحفه‌ای است که شبح‌اش باشد؟)، انقلاب‌های رنگین و وارداتی، نظم ایده‌آل، الگوی صحیح مصرف امریکایی و هزار مضحکه‌ی دیگر. حال‌ام از برده‌داران‌ای که اینک در غروبی دور هم جمع می‌شوند و درباره‌ی چندفرهنگی‌بودن و کمک به افریقا حرف می‌زنند به هم می‌خورد و از تعجب‌های‌شان و ناراحتی‌ها و لب گزیدن‌های‌شان برای مردم دردمند و رنج‌کشیده‌ی افریقا و آسیا و همه‌ی آن‌هایی که روزگاری چپاول‌شان کرده‌اند و هنوز هم می‌کنند چندش‌ام می‌شود.

بیایید کمی منصف‌تر باشیم:
امریکا کشور عجیبی است. آخرین بازمانده‌ی روزگار کشورگشایی‌ها و سرزمین‌یابی‌ها است. امریکا، این سرزمین بکر و دست‌نخورده، خیلی زود شد مجتمع‌ای از به‌ترین‌ها و زیرک‌ترین‌های اروپا و قوی‌ترین برده‌های افریقا – برده‌های منتخب‌ای که توانسته بودند ماه‌ها سفر با کشتی را تاب آورند تا به سرزمین رویاهای برده‌داران برسند. می‌دانید شانس امریکا چه بوده است؟ آن کشور عزیز مورد هجوم هیچ‌کس قرار نگرفت و نمی‌گیرد. هیچ چیزی تهدیدش نمی‌کند و هر چه تهدیدش می‌کند تنها خیال سرزمین رویایی است. امریکا مرکز شانس و اقبال کره‌ی زمین است: کشوری بزرگ -بس بزرگ- با تمام آن‌چه اروپا فاقد آن بوده و هست. امریکا یک قاره است. شوخی که ندارد پدر من! امریکا مثل هیولایی رشد می‌کند بدون این‌که زخم‌ای بر او وارد شود. هیچ‌کس‌ای جای دیگری را تنگ نمی‌کند و آن‌قدر آن هیولا بزرگ می‌شود که دیگر کس‌ای جلودارش نیست. طبیعی است، بله،‌ اذعان دارم که طبیعی است چنین قدرتی به کله‌کشی و قلدری بپردازد – چرا که نه؟
امریکا کشور نازنین‌ای است. مرکز دانش دنیا است؛ اگر از چند رییس جمهور احمق‌اش صرف‌نظر کنیم، کشور نسبتا آزادی به نظر می‌رسد‌ (بگذریم که هنوز که هنوز است دنیا دارد تاوان جنگ نود سال پیش‌اش را می‌دهد)؛ اگر سیاه‌پوست نباشی و رنگین‌پوست نباشی و خارجی نباشی و پدرت پول‌دار باشد و تجارتی چند میلیونی داشته باشی حسابی از زندگی‌ات لذت می‌بری و غیره و ذلک.
اگر امریکا نه یک کشور که ده کشور بود، اینک ما باید کمک‌های غذایی برای‌شان می‌فرستادیم و یا حداقل این‌که می‌دانستیم بیش از حدی نمی‌توانند گردن‌کشی کنند. اما، امریکا فعلا وجود دارد و من هیچ احتمال‌ای برای تغییرش در افق خیال‌ام نمی‌بینم. پس اجازه دهید از همه‌ی کسانی که در آن کشور برای بیرون مرزهای خود تصمیم می‌گیرند بی‌زار باشم و آرزو کنم زودتر توسط مردمان‌شان بلعیده شوند.

دارم به این فکر می‌کنم که آدم به‌تر است برای کودکان داستان بنویسد یا برای جوانان شوریده‌سر و یا میان‌سالان افسرده و ناامید و یا پیران خسته ز راه؟
شاید به‌ترین راه‌اش -یا حداقل صمیمانه‌ترین‌اش- این باشد که داستان‌ای «بسرایی» که پیران‌اش در شب‌ای خنک در کنار آتش برای نوه‌هایی بگویند که در بغل پدران و مادران‌شان (زیر پتویی شاید) تاییدگو نشسته‌اند. مادرانی و پدرانی که می‌دانند جوانان شوریده‌شان -که قصه‌ها را پیش‌تر شنیده‌اند- اینک در گوشه‌ای از تاریکی‌ی شب با هم دیگر خلوت کرده‌اند. فرزندانی که گاه بزرگ‌شدن‌شان دوباره همان قصه‌ها را برای نوه‌های‌شان بازگو می‌کنند و الخ!

لکامت

خیلی کلی می‌گویم: زندگی در بیش‌تر اوقات مثل فیلتر پایین‌گذر می‌ماند. حرکات سریع و رادیکال را محو می‌کند. بعد از گذشت مدتی دیگر نمی‌توان تشخیص داد چه چیزی در کجا قرار گرفته بود.
زندگی اما فقط فیلتری در حوزه‌ی زمان نیست. این پدیده فیلتری در فضاهای دیگر نیز هست. مثلا فضای مفاهیم. مفاهیم در گذر زمان در هم‌آمیخته می‌شوند. اگر یک بابایی بیاید و بگوید «غرب‌زدگی» یعنی این، چهل سال بعد دیگر دلیلی ندارد به همان معنا خوانش‌اش کنیم. اگر صد سال پیش غرب‌زدگی ارزش بود (که بود آن شخص‌ای که گفته بود از نوک سر تا ماتحت(!) آدم باید مدرن/غربی شود؟ تقی‌زاده؟)، چهل سال پیش به عنوان پدیده‌ی زشتی شناخته می‌شد و دیروز به معنای یک شوخی در نظر گرفته می‌شود. می‌بینید که گستره‌ی به‌کارگیری‌ی این کلمه بیش از حد تصور وسیع است.
حال کمی به کلمات اطراف‌تان نگاه کنید. کدام‌شان چنین گستره‌ای دارند؟ چند مثال می‌زنم: تقدس و مقدس، انقلاب شکوه‌مند، فجر، جنگ تحمیلی، هاله، دانش‌گاهی، دانش‌جو، مدرک تحصیلی، گاو، انواع آلات جــنـــــســـی مرد و زن و غیره.

تقدیر

احساس می‌کنم تلاش خودم را کردم. هیچ‌وقت مطمئن نبودم که کاری که می‌کنم کاملا درست است،‌ اما چنین حس‌ای داشتم. اما اینک با تفسیری تقدیرگرایانه، تسلیم شرایط فعلی می‌شوم و از آن لذت می‌برم.

تیریپ نوستالژی

خنده‌دار است، اما واقعیت دارد: دوستان‌ام در خانه‌ام هستند، شاید برای بخت‌شان چمن هم گره‌ بزنند، ولی من این همه از خانه‌ام دورم و دارم پست‌های مربوط عید چند سال پیش‌ام را می‌خوانم (تیریپ نوستالژی). امیدوارم به‌شان خوش بگذرد. (:

عوض‌اش من رفتم در مهمانی‌ی خانه‌ی جدیدم (تیریپ نیمه‌پر لیوان). از بس هم‌خانه‌های‌ام را می‌شناختم شرمنده شدم! عجب! این‌همه آدم این‌جا بود و من ندیده بودم؟ (تیریپ اوتیسم) (متاسفانه طبقه‌ی ما چینی‌نشین است. نمی‌گویم آدم‌های بدی هستند، اما صدای‌شان نه تنها استخوان حلزونی‌ی گوش‌ام را می‌لرزاند بلکه ترقوه‌ام را هم قلقلک می‌دهد. حالا که صحبت‌شان شد، هورت‌کشیدن‌های‌شان هم اذیت‌ام می‌کند. اما نسبت به این تساهل دارم.) حالا سعی می‌کنم جبران کنم و با آدم‌ها بیش‌تر آشنا شوم. برای شروع از ملت صد و بیست و پنج بار عکس گرفتم (تیریپ nerd پشیمان). شاید فلاش‌ای که محکم خورد توی چشم‌شان در آن تاریکی مرا به طور دایم در ذهن‌شان ثبت کند. نمی‌دانم … شاید یک روزی کاوه گلستان شدم (تیریپ بچه‌ها بزرگ می‌شید چه کاره می‌شید؟). اممم … نه! دوست ندارم (تیریپ استقلال فردی).

یک سری نظر عکاسانه هم بدهم: حق با عکاس است! من حق دارم از هر کس‌ای بخواهم در هر شرایطی که باشد عکس بگیرم. در ضمن حق دارم از هر جایی که می‌خواهم به هر جای دیگری که می‌خواهم بروم تا به‌ترین کادر ممکن را بیابم. عکاس تنها کس‌ای است که اگر روی صندلی برود اشکالی ندارد و دور از آداب معاشرت نیست. در ضمن عکاس مثل پزشک می‌ماند: می‌تواند به ناموس آدم‌ها نگاه کند. دیگر چه برای‌تان بگویم؟ آها! به‌ترین موضوع بحث برای دو عکاس، صحبت درباره‌ی دوربین‌های‌شان است. و توجه کنید که عکاس‌بودن به این معنا نیست که عکس‌های‌تان را همه بپسندند، بلکه بدین معنا است که خودتان عکس‌های‌تان را بپسندید.

در آخر بگذارید کمی خاطره‌ی عکاسانه بگویم: دوربین من قیافه‌اش خفن است. شبیه این قوطی کبریت‌های سوسولی نیست. البته دوربین حرفه‌ای هم نیست. یک بابایی جدا عکاس بود و دوربین حرفه‌ای داشت و خب، من چیزی نگفتم. یک بابای دیگری آمد دوربین بس خفن‌ای داشت و ما بسیار کف کردیم. همین بس این‌که دوربین‌اش در پنج ثانیه، ده بار فلاش زد! فکر کنم آن طرف‌اش یک ژنراتور گذاشته بودند. خب! البته کیفیت عکس‌های‌اش به خوبی‌ی من نمی‌تواند باشد. چرا؟ چون نمی‌تواند!

این لغت تیریپ را خیلی وقت بود نشنیده بودم. امشب که نوشته‌های پیشین‌ام را می‌خواندم یادم آمد زمان‌ای مرسوم بود استفاده‌اش. البته تیریپ از آن لغات‌ای است که ایهام دارد. به دو جمله‌ی زیر توجه کنید:

-طرف تیریپ حزبل‌متال است (یک چیزی شبیه به گوتیک‌متال!).
-آن پسر و آن دختر با هم تیریپ دارند.
-بابا با مامان تیریپ داشتند. (آخ!)

خب! عزیزان! حال که کاربرد مقدماتی‌ی این لغت را فراگرفتید، به متن زیر توجه کنید. اینک شما می‌توانید کاربرد این لغت و لغت‌های پیشین را در این متن تشخیص دهید.

-آره بابا! طرف تیریپ اوت بود. یه روز اومد گفت برای ما تیریپ کرم به خرج بده، گفتیم تیپ‌ات رو مرام است. یک هفته نشده بود، صدقه سر ما تیریپ گذاشته بود با دختر همسایه. یک تیریپ می‌گم، یک تیریپ می‌شنویا. تیریپ رومئو و جولیتی بود اصل کارشون. خندش اینه که دختره قبلا تیریپ آسه برو آسه بیا بودا، اما حالا [بیش و کم] از سر کوچه تا ته کوچه با هم تیریپ لاو می‌ترکوندن. خلاصه ما تیریپ فردین‌ای براشون مرام گذاشتیم. اما مرام ما کجا و مرام اون نامردای روزگار کجا که وقتی تیریپ‌شون بالا گرفت و ازدواج‌کردن یه تیریپ دعوت نذاشتن. بعدا شنیدم گفتن از تیریپ‌ام خوش‌شون نمی‌اومد. خدایا تیریپ حال‌شون رو بگیر!

زلزله لرستان

در لرستان زلزله آمده است (+) . این زلزله دست از سر ما برنمی‌دارد لعنتی. آقایان و خانم‌ها! این تاوان روزگاری است که اینک به‌اش افتخار می‌کنیم:‌ روزگار مادها و پارس‌ها و پادشاهی‌های جهان‌گسترمان (این‌که ربطش چیست را از من سوال نکنید. فقط این‌که به جغرافیا ربط دارد و کوه‌ها و زمین‌های مساعد برای زندگی. البته تنها یک فرضیه است!).
می‌دانم تکراری است، اما بازخواندن راهنمای عملی زنده ماندن در زلزله .
راست‌اش نمی‌دانم در مورد زلزله چه می‌توان کرد. آگاهی‌ی عمومی خوب است، اما تا وقتی نتوان هزینه کرد نتیجه‌ی قابل توجه‌ای نمی‌گیریم. چند ایرانی ممکن است با این راه‌نمای اینترنتی به دانش‌شان اضافه شود و بتوانند جان خودشان را نجات دهند؟ به نظرم خیلی کم. این‌گونه اطلاع‌رسانی‌ها باید بسیار گسترده‌تر از این باشد (روزنامه‌ها، مدارس، صدا و سیما و …). در ضمن اطلاع‌رسانی همه‌چیز نیست. ساختمان قدیمی و فرسوده توان مقابله با زلزله را ندارد. حالا هر چقدر هم بدانیم که در کیف آمادگی برای زلزله چه چیزی باید گذاشت، باز فایده‌ای نمی‌کند. کاش دولت مهرورزمان علاوه بر آوردن نفت بر سفره‌ها، کیسه‌ای سیمان نیز دم در می‌گذاشت.

راه‌نمای عملی‌ی زنده‌ماندن در زلزله
-در یک لر بلاگ می‌توانید بیش‌تر راجع به این زلزله بخوانید.

گروه امداد و نجات موج پیشرو نیز در مورد این زلزله نوشته است. ممنون از هزار و یک روزنه

آگاهی درباره‌ی سرطان

سایت‌ای به نام Iranian Cancer Society به تازگی ایجاد شده است و نیاز به یاری‌ی شما دارد. اگر قادر به هم‌کاری از هر نوعی (از کمک تخصصی گرفته تا ترجمه‌ی متون و طراحی‌ی سایت و غیره) هستید به آن سایت بروید و فرم هم‌کاری را پر کنید. برای آگاهی‌ی بیش‌تر درباره‌ی زمینه‌ی این‌کار به مطلب احسان، دوست جدیدم، نگاهی بیاندازید (+) .

سرطان بیماری‌ی بدی است. می‌آید و اگر دیر بجنبی می‌برد. اما اگر غفلت نکنیم همیشه امیدی به درمان وجود دارد. خیلی‌ها را می‌شناسم که به همین دلیل از دنیا رفته‌اند یا این‌که بسیار سختی کشیده‌اند. اگر بتوان کمی آگاهی‌ی عمومی‌مان را در این زمینه بالاتر ببریم، شانس پیروزی‌ی این بیماری‌ی همیشه ناخواسته را بسیار پایین خواهیم آورد. ایجاد چنین سایت‌هایی به یقین در افزودن آگاهی‌مان موثر است. اگر این سایت بتواند خود را با بقیه‌ی موسسات درگیر با سرطان چون – محک (مرکز حمایت کودکان سرطانی) مرتبط کند، شبکه‌ای گسترده از آگاهی و حمایت ایجاد خواهد شد.

(من نقدکی نسبت به این برنامه داشتم. در واقع سوالی است. چرا اسم سایت انجمن سرطان ایران است؟ آیا چنین انجمن‌ای جایی به ثبت رسیده؟ یا آیا انجمن دیگری به چنین نام‌ای وجود ندارد؟ حدس می‌زنم وجود داشته باشد. اگر من جای طراحان این سایت بودم، سعی نمی‌کردم نام‌ای بگذارم که حساسیت از نوع حقوقی برانگیزد.)
Iranian Cancer Society
فرم هم‌کاری
نوشته‌ی احسان
محک