اسب سمند چهارنعل میتاخت که ناگاه شاهزاده افسار برکشید. اسب شیههکشان بر پاهای عقباش بلند شد، سینه ستبر کرد، نیمچرخی زد و روبروی مجتمع مسکونی ۷۹۲ ایستاد.
شاهزاده زلف از پیشانی کنار زد و بر مسیر آمده نگریست. اندک غباری بلند نشده بود. مایوس زیر لبْ جادههای آسفالتی را نفرین گفت و نگاهاش را به پنجرهی دوم طبقهی چهارم دوخت. لبخند بر لباناش غنود. آفتاب از شیشه منعکس شده بود و چشمهایاش را میزد. کمی اسب را جابهجا کرد اما آفتاب همچنان بر صورتاش بود. در نهایت دست چپ را سایبان کرد و همانطور که به زور سعی میکرد به پنجره بنگرد، نهیب زد: «روی بنمای خاتون و وجودم از یاد ببر!».
پاسخای نیامد. سکوت.
سرفهای کرد و این بار با خروش بیشتر فریاد کرد: «لااقل روز مرگام نفسای وعدهی دیدار بده».
لحظهای بعد صدای تقهای آمد و پنجره باز شد و دختری سر برآورد با چهرهی آفتابگون و هدفونای بر گردن.
– چی میگی دیوونه؟
= درود خاتون، درود! اگر اجازتام دهید داشتم میگفتم روز مرگام نفسای وعدهی دیدار بده!
– بابا، صد بار گفتم. این هفته امتحان دارم. بگذار آخر هفته.
شاهزاده دهنهی اسب را کشید و اسب دو سه گامای عقب رفت.
= آخر هفته با من صنما؟
دختر کلافه گفت: «آره، با تو، آخر هفته. جمعه شبای، شنبهای، یه وقتی با هم میزنیم بیرون، خوبه شازده؟»
شاهزاده سرش را به تایید تکان داد و بعد با کمی تردید دستاش را به سوی گوشاش آورد و گفت: «پس Call me maybe؟»
دختر ابرو بالا انداخت و دم استیصال برکشید و زیر لعلاش WTFای بازدمید ولی فورا خود را بازیافت و با انگشتاناش علامت قلبای ساخت عاشقانه و لبخند گشادی زد و بعد دست دُرش را به زلف چون عنبر خاماش کشید و پنجره را بست و نور دوباره بر شیشهی آبدیدهی شاهزاده افتاد و هوش از سرش باز برفت.
دقیقهای نگذشته بود که در آهنین مجتمع باز شد و پیر مغان با شلوارک و پیراهن رکابی سپیدی خروشان سر برآورد که «پسرم اندیشه کن از نازکی خاطر یار».
شاهزاده چابکزبانِ بلیغِ حاضرجواب گفت «برو از درگهاش این ناله و فریاد ببر، آی گسسس!».
پیر مغان جاخورده کف بر دهان آورد و نهیب کرد که «گمشو از اینجا پدر سگ وگرنه آژان خبر میکنم».
شاهزاده غرولندکنان لگام برکشید و کرشمهکنان رکاب زد و این بار به جاده خاکی انداخت و سر کوچه که رسید فریاد زد:
«ما چون دادیم دل و دیده به طوفان بلا
شنبه سهل است تا به لحد منتظر دیدار شویم».
دختر سر تکیهداده به پنجره به گرد و خاک بلند شده از پشت اسب نگریست تا آنکه شاهزاده زمان و اسباش در افق دوردست محو شدند. آنگاه دختر تلفن را برداشت و انگشتان ظریفاش با تردید بر صفحه تقهها زدند. فرسنگها دورتر، آیفونای لرزید!
[پانزده فوریه ۲۰۱۵]
پ.ن: متاثر از غزل «روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر / خرمن سوختگان را همه گو باد ببر» حضرت حافظ.